اصغر زارعکهنمویی روزنامهنگار
رفتار نژادپرستانه قاضی سفیدپوست دادگاه دوربان با وکیل رنگینپوست هندی، کافی بود تا «موهنداس غربگرا» به یکباره، به «گاندی مبارز» تبدیل شود. تجربه نژادپرستی عریان در دوربان که بعدها نماد عبور انسان از ایدئولوژی راسیسم شد، چنان بر روح بزرگ دانشآموخته حقوق بریتانیا گران آمد که او بزرگترین رهبر ضدتبعیضنژادی تمام دورانها شد.
گاندی یکسو قرار دارد و اندیشه برتریجویی، نژادپرستی، استثمار، استعمار، جنگافروزی و خشونت در سوی دیگر. سرمایه سویه نخست، تنی رنجور و نیمهعریان است که قلبی مهربان و ذهنی زیبا، کجاوهنشین آن است. و سرمایه سوی دوم، تمام برخورداریهای جهان است از دشنه و باتوم و مسلسل تا بوروکراسی و شعر و فلسفه و کلیسا و حتی قانون. میان ایندو، کارزار سختی است، یکی زنجیر میکند و میکشد، دیگری رنج میکشد، عشق میورزد و حتی غمخوار دشمن خویش نیز میشود و رمز زیبا و جاودانه جهان چنین است که سویه نخست همواره، پیروز کارزار میشود.
دوگانه «ساتیاگرا» و «آهمیسا»، تمام پیکره گاندیسم است. این دوگانه زیبا، انسان را به پیگرد مدام حقیقت و مبارزه هماره با خشونت فرامیخواند. گاندی هرگز خود را مالک و صاحب حقیقت ندانست. او حقیقت را همهجایی و هرزمانی میدانست. در اندیشه او، همه حقیقت، پیش همگان است و هیچ اندیشهای، مالک همه حقیقت نیست.
گاندی برای گاندی شدن، خود را مسافر منعطف زمانهها کرد، از اندیشهها سان دید، زیباییها و راستیهای همه را ستود و با همه ملتها همزبان شد. آنگاه دانست که همه حقیقت در کیسه هیچ نحلهای نیست. حقیقت جایی است که مدعایی نباشد. آنان که بر شیپور افراط مینوازند و خود را حق میخوانند، اتفاقا، هیچ حقیقتی را نمیشناسند. اگر حقیقتی هست، در گفتوگو و اعتدال و پذیرش دیگران است.
دشمن گاندی هرگز نباید گرسنه بماند و هرگز نباید کشته شود. این تنها یک مرام اخلاقی نیست، این رمز و راه مبارزه او است. او هرگز در برابر ستم کلاسیک استعمار بریتانیا، مجوز خشونت نداد. هرگاه گاندی برای اعتراضی برخاست، صدها نفر قربانی سلاح سفیدها شدند، مردمی که به دعوت رهبر نیمهعریان خود، سرازیر خیابانها میشدند، زیر چکمههای نظامیان له میشدند، خودش، همسرش و کسان و نزدیکانش، دستگیر و رهسپار سیاهچال میشدند، اما او هرگز حتی در مقام نظر نیز، به امکان مقابله یا حتی مدافعه خشونتآمیز رضا نداد.
اندیشه عدم خشونت گاندی، فلسفه نبود، آیین دینی هم نبود، پژوهش علمی هم نبود، سبک هنری هم نبود. این اندیشه، راه او بود، راهی بهگفته خود، بسیار ساده که هند را رها کرد. گاندی نه قدیس بود و نه فیلسوف و نه هیچ پیامآور دیگر، او به قول اینشتین، انسانی از گوشت و خون بود که «زیستن» بدون هرگونه «کشتن» را تبلیغ میکرد. او گلوله را حتی برای دفاع بد میدانست. او «مرگ» را به «کشتن» و «کشتهشدن» ترجیح میداد.
گاندی شجاع بود. او ترس را رمز عدمخشونت میدانست.
پیگیری حق بدون توسل به خشونت، شجاعت بزرگی میخواهد. تنها گاندی میتواند، در برابر ارتش خشن استعمار بریتانیا، هزاران نفر را به 400کیلومتر پیادهروی بکشاند. گاندی ترس را چنان نکوهش میکند که حتی «خشونت» را که پرهیز از آن تمام التماس او است، بر «ترس» ترجیح میدهد و در تعارض بین خشونت و ترس، خشونت را برمیگزیند. اینکه او گلوله را بر ترس ترجیح میدهد، نشان از نقش ترس در نابودی هستی انسان و گرایش او به خشونت یا وادادگی دارد.
گاندی، قهرمان «سیاره رنج» است. او بهجای گریز از رنج، از رنج استقبال میکند چون رنج را هستیساز میداند. ریاضتهایی که او بر جان خویش تحمیل کرد، روح و جان گاندی را با رنجهای جهان آشنا کرد و او را برای نزاع با بیعدالتی کشاند. گاندی، مبارزه را با روزه دوام میداد. مبارزه گاندی، پشت میزهای شیک و سر سفرههای رنگین نبود.
زمانیکه گاندی مبارزه میکرد، مثل بسیاری از مدعیان مبارزه، از حسابهای بانکی، املاک و مستغلات و لابیهای خود مطمئن نبود. او از خیابانهای شیک پایتخت نیامده بود، از میان محافل خاص برنخاسته بود، از سنخ روشنفکران طاقچهنشین نبود، دست در دستان مردان جوشنپوش نداشت، او گاندی بود، تنها، عریان، بیحساب، بیتکلف، بیریا، بیمنال و سرشار از عشق، رنج و مهر.
گاندی لیبرال نبود، سوسیالیست هم نبود. قدیس نبود، سکولار هم نبود. او اینها همه بود ولی اینهمه نبود. جان هیک زمانی او را شخصیت زنده پارادوکسیکال خواند چه، گاندی بهراحتی، حتی در مقام عمل، بودیسم و هندوئیسم و مسیحیت، یهودیت و همه ادیان را به هم میدوزد و از میان آنها، یک شکل واحد متکثر به دست میدهد که مدافع همه قرائتها از حقیقت است و ناقض همه توجیهها بر خشونت. گاندی از یکسو لنین را غول روحیه میخواند و از انقلاب شوروی حمایت میکند و از سوی دیگر، لندن را مرکز اصلی تمدن میداند و غرب را میستاید. همین ترکیب پارادوکسیکال، او را گاندی کرده است. عبور او از ناراستیهای مکاتب و پذیرفتن راستیها و حقایق همه اندیشهها، گاندی را به ساتیاگرا نزدیک کرده است.
شاید بتوان گفت، او در منتهیالیه مکاتب قرار داشت، همانجایی که نزاع میان آنها به حداقل میرسد و جملگی جهان را جای بهتری برای زیستن میخواهند.
گاندی را میتوان بزرگترین کنشگر اخلاقی جهان معاصر دانست. او مرد همیشه معبدنشین نبود؛ مرد انقلاب و اعتراض بود. زیست اخلاقی در خلأ و اعتکاف، اعتبار چندانی ندارد. زمانی میتوان نمره حلاج به انسان داد که اخلاق را در اوج خشونت و تنازع پاس دارد و گاندی که در همه دورههای زندگی خود، با گونههای متنوع خشونت مواجه بود، چنین کرد.
او در دوران آپارتاید بهعنوان دانشآموخته حقوق در اروپا، نهتنها با اصحاب آپارتاید همپیاله نشد که در مبارزه با نژادپرستی، هرگز خشونت نورزید و پای بر اخلاق ننهاد. استقلال و انقلاب اگرچه همواره همزاد خون و خشونت و تنازع است اما استقلال هند همزاد آرامش و اخلاق بود و این مدیون گاندی است. اگرچه رابطه رهبران گروههای مختلف هند پس از استقلال، به نزاع و دشمنی کشید، اما گاندی در همه این دوران، با وجود تمام مصائب از جمله، گروههای داخلی و جدایی پاکها از ناپاکها، همواره بر اصول اخلاقی خود پایبند ماند.
گاندی حجت جهان معاصر و آزمون بزرگ مردان سیاست است. کسانی که با اتکا برهزار و یک توجیه فلسفی و مذهبی، پای بر اخلاق و صلح مینهند و زیستن بدون تنازع و ماندن بدون گلوله را در جهان نگران امکانپذیر نمیدانند، یکبار و تنها یکبار گاندی بخوانند. گاندی به آنها میگوید، چگونه میتوان در عرصه سیاست و مبارزه، بدون خشونت و با محبت به دشمن و قاتل خود، پیروز شد؟ کسانی که هنوز با نبش قبر تاریخ و مصادره غیراخلاقی متون، خود را «برتر» میخوانند و «حقوق انسانی» دیگران را انکار میکنند، گاندی بخوانند تا بدانند گاندی، چگونه حقیقت را پیمیجوید و چه نگاهی به «نژاد»، «زبان»، «مذهب»، «مکتب» و «انسان» دارد. میتوان گاندی شد و برای همیشه، بهصدای بلند، با «خشونت»، «نژادپرستی»، «استثمار»، «تبعیض» و «تجاوز» خداحافظی کرد.