علی فرهمند کارشناس سینما
دوچرخهسوار: پیری، باید جنبههای خوبی هم داشته باشه. نه؟
الوین: متاسفانه من به هیچ عنوان در کوری و شلشدن، جنبه خوبی نمیبینم پسرم.
دوچرخهسوار: بدترین قسمت پیرشدن چیه الوین؟
الوین: بدترین قسمتش اینه که جوانی رو به یاد بیاری...
برشی از فیلم «داستان استریت»
سالخوردگان در سینما اکثر اوقات، نقشهای کلیدی و مهمی ایفا کردهاند. در اولین بعد، میتوان با جستوجو در تاریخ سینمای کلاسیک، نقش کلیشهای «پیردانا» را مورد بررسی قرار داد. نقشی که در سینمای کلاسیک بهعنوان راهگشا شناخته میشود. این نقش طبق اصول کهنالگوها، معمولا زمانی ظاهر میشود که قهرمان فیلم از ادامه راه خود بازداشته میشود و تنها برای ادامه راه به یک تلنگر نیاز دارد و اینجاست که انسانی سالخورده در قالب «پیردانا» با بیان چند دیالوگ تاثیرگذار، به ادامه راه دراماتیک قهرمان و پیشبرد روایت داستان کمک میکند. گاهی حتی استفاده از نقش «پیردانا» از بیان چند دیالوگ هم فراتر رفته و مرد کهنسال، پابهپای قهرمان یا قهرمانان فیلم به تقابل دراماتیک در روایت داستان میپردازد. نمونه عالی آن هم مجموعه «ارباب حلقهها» و «هابیت» است.
اما وجه دیگری از نقش سالخوردگان در سینما را، پیرمردان و پیرزنانی تشکیل میدهند که شخصیتهای اصلی قصه هستند و اکثرا بهعنوان «ضد قهرمان» در فیلم معرفی میشوند.
سالخوردگانی که بازتاب حقیقت کهنسالی را با اعمال و رفتار خود به نمایش میگذارند و همچون یک آنتاگونیست، در مقابل خستگی، انزوا و مرگ ایستادهاند. بازخورد نگرش این سالخوردگان در آینه سینما، در دهها فیلم و دهها نگرش قابل بررسی است اما در این مجال، به دو نگرش «سفر» و «عشق» از دریچه نگاه کهنسالان خواهیم پرداخت.
در جستوجوی ناکجا آباد
سفر قهرمان یک الگوی کلی است که ادعا میشود بیشتر اسطورههای جهان براساس آن پیریزی شدهاند. این الگو نخستینبار، توسط جوزف کمبل در کتاب «قهرمانهزار چهره» (۱۹۴۹) معرفی شد و پس از آن مورد نقد و بررسی قرار گرفت و در بعضی از آثار سینمایی استفاده شد.
نگرش سفر؛ نگاهی است که حتی در ابتدای شکلگیری سینما به تصویر کشیده شده است و این مقوله توانسته جایگاه خود را در ژانرهای مختلف، تثبیت کند که مصداق بارز آن اهمیت سفر در ژانر وسترن است. اگرچه سفر در سینمای کلاسیک، از دریچه نگاه یک قهرمان مورد بررسی قرار میگرفت و سفر کردن نوعی منش قهرمانانه تلقی میشد اما با شکلگیری سینمای مدرن و تثبیت عناصری مختص دنیای مدرن در سینما، رفتهرفته جایگاه مسافر در سینما تغییر کرد و قهرمان جوان و فداکار، به انسانی منزوی و کهنسال تبدیل شد.
اما اهداف این سفر کهنسالان چیست؟
با اشاره به فیلم«داستان استریت» (اثر دیوید لینچ) میتوان بهطور اجمالی، اهداف و نگرش مسافر کهنسال را بررسی کرد.
پیرمردی پس از اینکه از بیماری برادرش باخبر میشود، به قصد دیدار برادرش عزم سفر میکند. اما وسیله نقلیه او برای این سفر دور و دراز یک ماشین چمنزنی است.
داستان استریت، فیلمی درباره پیرمردهاست و حضور پیرمردها را در تمام طول فیلم میشود دید و حس کرد. از خود الوین استریت (قهرمان 73 ساله فیلم) گرفته تا دوستان الوین، برادر الوین، اتوبوس تور مسافرتی حامل افراد سالمند و... ! لینچ هم پیرو نقش اساسی پیری و کهولت در قصهاش تمام عناصر و ابزارهای بصری اثر را همگام با مضمون فیلم به کار میگیرد. از ریتم کند ولی نه خستهکننده، موسیقی ملایم، نماهایی چندباره از گندمزارها (که در اسطورهشناسی و شمایلشناسی یونان باستان به نوعی تداعیکننده دوران پیری هستند)، تاکیدهای مکرر بر آتش و سوختن که به نوعی نشانگر از بین رفتن عمر برداشت میشود. چه آنجا که خانهای را درحال سوختن میبینیم و چه خاطرهای که الوین از گذشته دخترش بازگو میکند و سوختن و آتش گرفتن در آن نقش اساسی و تعیینکننده دارد.
ویژگیهای پیری به طورکامل در الوین جمع شده است. از عادت نصیحت کردن؛ آنجا که با دختری رهگذر از اتحاد خانواده حرف میزند تا سماجت و یکدندگی او زمانیکه به حرفهای دکتر و نگرانیهای دخترش اهمیتی نمیدهد و راهی سفری پرخطر میشود آن هم با وسیله نقلیهای که به دلیل سرعت لاکپشتیاش به نشانه بارز دیگری از دنیای پیری بدل میشود.
هدف سفر اما دیدار برادر نیست. اگرچه در لحظه آخر، الوین استریت با هر مشقتی به مقصد خود میرسد و به نظاره برادر بیمار خود میپردازد اما داستان استریت، در وهله اول؛ روایت پیرمرد کهنسالی است که برای فرار از دوران زجرآور پیری و رویارویی با تمسخر نسل جوان در جستوجوی ناکجاآبادی است که با خود خلوت کرده و فرجام عمر را در آرامش سپری کند. نمونههای دیگری نیز وجود دارد که کهنسالان بهخاطر شرایط ناآرام خود تن به سفری دور و دراز داده تا بتوانند در این راه از انزوای درونی خود و انتظار مرگ فرار کنند و به نقطهای از آرامش دست یابند. برای مثال میتوان به فیلم «نبراسکا» (ساخته الکساندر پین) نیز اشاره کرد.
و قاف، حرف آخر عشق است...
کهنسالی پایان زندگی نیست. کهنسالی پایان عشق نیست. کهنسالی فرصتی است برای مرور خاطراتی که بر قاب مینشینند.
«عشق» اثر میشلهانکه، فیلمی است درباره اوج عشق حتی در کهنسالی. به این معنا که حس عشق حتی در شرایط سخت بیماری و ضعف جسمانی (بر اثر کهنسالی) از بین نخواهد رفت.
فیلمی با ریتمی کند و طاقتفرسا و پر از حس شاعرانگی از دریچه نگاه کهنسالانی که با ریتم کند زندگی خو گرفتهاند آغاز و به پایان میرسد.
مردی کهنسال به همراه همسر پیر خود سالهایسال با زندگیای عاشقانه طی کردهاند. این حس عشق را حتی میتوان از نگاه خیره پیرمرد به همسر ناتوان و نحیفاش دریافت؛ زمانیکه زن کهنسال از شدت بیماری در تختخواب هذیان میگوید و مرد با نگاه عاشقانهاش بیحرکت اشک میریزد.
همانطور که گفته شد، تیرگی و درهم فرو رفتگی چهره مرد تنها به دلیل انزوا و فرسودگی نیست بلکه ترس و وحشتی نیز آن را در خود گرفته است. معشوق زندگیاش کمکم جلوی چشمانش محو میشود. درواقع همینطور که زندگی زن رو به زوال میرود، هویت مرد نیز چنین میشود. مارسل پروست (نویسنده) در کتاب در جستوجوی زمان از دست رفته مینویسد: «پایان زندگی چیز رمز آلودی است شبیه به هنرپیشگانی که مجبورند نقشی را که مدتها بازی کردهاند و بخشی از شخصیتشان شده است، ترک گویند».
فیلم عشق، روایت ترس پیرمردی است از زجر کشیدن معشوقاش. معشوقی که درحال مرگ است و لحظات یا روزها یا حتی ماههای قبل از مرگ خود را همراه با رنج و عذاب بیماری طی خواهد کرد. رسالت عشق زمانی خود را نشان میدهد که پیرمرد با دستهای خود، همسر خود را از کام رنج و عذاب رها میسازد و او را به بستر مرگ میسپرد و خود نیز در کنار همسرش به زندگیاش پایان میبخشد.
روایت داستان، موقعیتهایی میسازد تا این عشق نه در بیان مستقیم كه در لابهلای ماجرا ساخته شود. بهعنوان نمونه، مرد برای اینكه بتواند از همسر خود بهتر مراقبت كند، پرستاری را استخدام میكند اما پس از برخورد توهینآمیز پرستار با زن، مرد پرستار را جواب میكند و خودش به تنهایی و با سختی از همسرش مراقبت میكند.
سکوت، یکی از المانهای بارز این موقعیت و در تعارض با پیشه این دو شخصیت است. صدای پیانوی همسر یکی از رویاهای جورج است که حالا سکوت جای آن را گرفته. کارگردان از هر فرصتی استفاده میکند تا با گشتن در آپارتمان و نشان دادن تمام زوایای آن، به معرفی این موقعیت بپردازد: زندگی رو به زوال بر اثر پیری و کهولت سن، این موقعیت با یک سکانس نمادین گیر افتادن پرنده در آپارتمان، هویت خود را تثبیت میکند. چالش اصلی فیلم اینجا شکل میگیرد. مرد از زجر و درد همسر عذاب میکشد. روزبهروز، کرامت و شخصیت همسر زایل میشود و ضعف قوای بدنی، ضربه روحی بدی به این زوج میزند. این زوال قوای بدنی، حتی مورد تایید و اقرار دیگران هم هست. بهعنوان نمونه شاگرد برجسته زن، از دیدن او در این وضع شوکه میشود و به این مسأله اقرار میکند. این زوال بدنی، چالش ادامه دادن این وضع یا پایان آن را، برای این زوج ایجاد میکند. «تا کجا باید ادامه داد؟» این جملهای است که زن به
مرد میگوید.
سنکا، فیلسوف روم باستان، درباره این چالش میگوید: «زندگی، برخی انسانها را با سرعتی فوقالعاده به لنگرگاه مرگ منتقل کرده است، لنگرگاهی که باید بدان میرسیدند. حتی اگر درنگ میکردند: همانگونه که در قاعده، هر انسانی میپذیرد اصرار نامعقول در حفظ چنین زندگیای پسندیده نیست زیرا صرف زندگی کردن، خوب نیست بلکه خوب زندگی کردن، خوب است.» براساس این دیدگاه، مرد پایانی باشکوه برای عشقاش تدارک میبیند و همسرش غرق در گلهایی که مرد روی تخت میریزد، به آرامش
ابدی میرسد.
دوربین از او فاصله دارد و تنهایی او را درون این خانه بزرگ مؤکد میکند. عنوانبندی فیلم بر زمینه سیاه شکل میگیرد تا ما را با انبوهی سیاهی درون سینما- و جهان اطراف ما- تنها بگذارد. جهان اطراف ما را کهنسالانی تشکیل دادهاند که برخلاف نگاه نادرست نسل جوان به آنها، میتوان مفاهیم عمیق و تهنشین شدهای را در آنها یافت.