| ایمان پورقلیزاده |
امروز ظهر باید فرمی اداری را پر میکردم و بعد از نوشتن نام و نامخانوادگی و شمارهشناسنامه، به نام پدر رسیدم؛ فرامرز. من و خواهر و برادر بزرگترم و همسرانمان و خیلیهای دیگر همیشه او را «پدرجون» صدا کردهایم. درواقع پدرجون و مادرجون اسم دوم پدر و مادر من بوده و هست. شاید خیلی صمیمانه نباشد ولی همیشه برایم محترم بوده است. باید به این فکر کنم که چه چیزی میخواهم بنویسم. نیمهشب است. باید این نوشته به همراه یک عکس از پدرجون و مادرجون را به کسی برسانم تا شاید... درست نفهمیدم...
قرار شده است درباره فرامرز پورقلیزاده، متولد آبانماه 1324، تهران یا پدرجون، چیزی بنویسم. درواقع گفته شده رزومه او را بنویسم. حالا من نمیدانم زندگی یک نفر چه رزومهای میتواند داشته باشد؟ کاش یکذره راحتتر بود یا شاید باید بگویم کمی سختتر. این نوشته برای من، نزدیک به 32 سال قدمت دارد و سن واقعیاش نزدیک به 70 است. دارم فکر میکنم پدرجون حالا یک سالمند است. دیگر چندان نشانی از تکاور و چترباز جوان نیروی مخصوص ارتش نیست. باید نگرانش باشم تا با یک پای حدود 7-6 سانت یا همین حدود، کوتاهتر از پای دیگر، داخل حمام سر نخورد و استخوانی از استخوانهایش، نشکند. باید نگران عصای کهنه او باشم که بعد از نزدیک به 12-10 سال دستگرفتن، دیگر کاملا مستهلک شده و باید نو شود. ولی بهراستی او سالمند است؟ یک روز در میان رأس ساعت 8 صبح استخر رفتن، از من 32 ساله برنمیآید ولی برای پدرجون کاملا ورزشی عادی به حساب میآید. او تمام عمرش را ورزش کرده و یک رنجر کارکشته در ارتش ایران به حساب میآمده و مدت 88ماه در منطقه عملیات بوده. زمان زیادی است، بیش از 7سال میشود.
هنوز کاملا یادم میآید روزهایی که چهره پدرجون را نمیتوانستم در ذهنم تجسم کنم و میدویدم داخل اتاقش و عکس پرصلابت پدرجون را داخل قاب عکس میدیدم و فکر میکردم پدرجون از رمبو هم قویتر است. البته آنقدرها هم قوی نبود. بعد از جنگ، لشکر 23 نیروهای مخصوص ارتش تبدیل به تیپ23 ارتش شد و به سمت بیابانهای پرندک، کوچ کردند. جنگ بود دیگر، تکاور هم کارش جنگیدن است. نگفتم تیراندازی کردن! صحبت از جنگ بود و جنگیدن، سالهایسال است که پدرجون درحال جنگیدن است.
بعد از جنگ، مادرجون مبتلا به اماس شد. دقیقا یادم میآید. بعد از پایان جنگ (سال 1368) تشخیص داده شد که مادرجون مبتلا به اماس شده است. چندان نگذشت که مادرجون روی ویلچر مینشست و حالا سالهاست، یعنی نزدیک به 15سال است که مادرجون کاملا زمینگیر شده و هیچ تحرکی ندارد جز حرکت دست چپ، اگر حالش خیلی خوب باشد، با تمام توان میتواند یکبار دستش را از روی شکمش، روی تخت بیندازد.
جسمی که وجودش با تخت یکی شده ولی روحش به اندازه چند آسمان، از زمین فاصله گرفته است؛ معلم بازنشستهای که سالهای آخر خدمتش را با ویلچر سر کلاس میرفت و روزهای آخر هم با زحمت میتوانست بیشتر از 2 ساعت روی ویلچر دوام آورد و از پا افتاده بود. پدرجون نزدیک به 30سال را به پرستاری از همسر مبتلا به اماس خود، با نهایت از خودگذشتگی، گذرانده است. من بهعنوان پسرش این را نمیگویم... فقط لحظهای با خودم فکر کردم که اگر این کار بتواند فقط کمی او را خوشحال کند...
نوشتن بیشتر درباره پدرم سخت است ولی باید این را هم اضافه کنم که در کنار همه مشکلات زندگی و مادرجون، او از مادر بسیار سالمندش نیز مراقبت میکند. همیشه با افتخار نام پدرم را داخل فرمهای اداری نوشتهام و به یقین میتوانم به شرافتش قسم بخورم. نمیدانم چقدر توانستم روزمه زندگی فرامرز پورقلیزاده را بنویسم ولی مطمئنم که رزومه او جز ایمان به زندگی نیست. یکی میگفت: شیر همیشه شیر است حتی اگر پیر باشد، گاهی هم میگفت: پیر همیشه پیر است حتی اگر شیر باشد. نمیدانم امروز پدرجون پیر است یا شیر؟ ولی میدانم که سالهای زیادی از عمرش را برای بودن کسان دیگر گذرانده است. دعای مادرش برای او برآورده شده؛ او عمر با عزتی را گذرانده است.