| پائلو کوئیلیو|
در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید: «چقدر وقت دارم؟». «بیستوچهار ساعت، شاید کمتر». ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند. «میخواهم دو خواهش بکنم. اول، دارویی به من بدهید. تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم و از هر لحظه باقیمانده زندگیام لذت ببرم. من خیلی خستهام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم، زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کردهام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقه را به آنها از دست دادم». «و خواهش دوم چیست؟» میخواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم.
میخواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبودهام که بروم و از نزدیک ببینمش. میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل میفروشد، صحبت کنم. بارها از کنار هم رد شدهایم و هیچوقت از او نپرسیدهام حالش چطور است. میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم، میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟! من که همیشه گرم میپوشیدم، همیشه آنقدر از سرماخوردگی میترسیدم. خلاصه دکتر، میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم میآید لبخند بزنم، تمام قهوههایی را که ممکن است مردها برایم بخرند، بپذیرم. میخواهم مادرم را ببوسم و بگویم دوستش دارم، در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم. احساسات من همیشه بودهاند، فقط
پنهانشان میکردم.
از کتاب ورونیکا میخواهد بمیرد