| مشعوف| آتشنشان بازنشسته|
در محلهای که من در آن زندگی میکردم، یکی از دوستان خیلی نزدیکم در اداره آتشنشانی فعالیت میکرد. هر روز ما با هم ملاقات داشتیم و او از خاطراتی تعریف میکرد که هنگام کار با آنها روبهرو میشد. اغلب تجاربی که در این زمینه بیان میکرد برای من هیجانانگیز بود، به صورتی که من هر زمان که او از ماموریتهایش تعریف میکرد، تمام وجودم برای شنیدن آنها مانند یک زنگ به صدا درمیآمد. آن زمان من 16سال داشتم و اکثر اوقات این موضوع را بیان میکردم که اگر امکان دارد مرا هم ببر تا استخدام شوم اما دوست من میگفت که این ممکن نیست و در ذهن من این مسأله نقش بسته بود که چرا دوست ندارد مرا با خود ببرد. گوش من اما به این حرفها بدهکار نبود و اعتنایی نمیکردم تا اینکه سربازیام تمام شد و یک روز دیدم در شهرداری اعلام کردند که تعدادی را برای آتشنشانی استخدام میکنند. بالطبع من هم از این موضوع خرسند شدم و سال 56 در گزینش شرکت کردم و قبول هم شدم. البته این نکته قابلذکر است که آن سالها مانند حالا گزینش مشکل نبود زیرا آن موقع شغلها و شرایط جذب نیرو بهراحتی صورت میگفت و من عضوی از سازمان آتشنشانی کشور شدم. شغل آتشنشانی هم مانند تمام مشاغل دیگر نیاز به علاقه دارد و شما در اولین قدم باید به این شغل علاقه داشته باشید. دومین موضوع این مسأله است که شما باید دید جامعهشناسی مطلوبی داشته و با تمام اقشار مردم ارتباط یکسان داشته باشید. نباید در رفتار یا قضاوتتان نسبت به افراد تردید یا کوتاهی داشته باشید. مثلا همان ارتباطی را که با یک فرد متمول دارید باید همان را با کسی که تکدیگری میکند هم داشته باشید. زمانی که ما به عملیات میرفتیم، برایمان فرقی نمیکرد که با چه افرادی در ارتباط یا با چه دیدگاههایی در تقابل هستیم، ما نسبت به حقوقی که میگیریم، نسبت به تمام مردم جامعه مسئولیت داریم. این یکی از مسائل مهمی است که باید در شغل ما رعایت شود. اما هرکسی که این شغل را انتخاب میکند، باید این موضوع را هم برای خود جابیندازد که این کار در تقابل با آتش، آوار یا انفجار است و امکان دارد که بدترین اتفاقات برای شما به وجود آید، پس نسبت به این موضوعات و مخاطرات نیز باید آگاه بود. من به تمام این موضوعات واقف بودم و اکنون نیز که چند سالی است بازنشسته شدهام، بازهم که این لباس را میپوشم، این حس در من به وجود میآید که خدایا شکرت که میتوانم حداقل برای یک نفر در این جامعه مفید باشم. من 31سال خدمت کردهام و عین این 31سال همواره برای من خاطرات زیادی رقم خورده که هرکدام به نوعی برایم ارزشمند است. در ذهن دارم شهریور ماهی بود که در ایستگاه شمارهیک حسنآباد خدمت میکردم و بهعنوان معاون فرمانده در آن ایستگاه حضور داشتم. یکی از روزها صدای زنگ ما به صدا درآمد و طبق روال همیشه از ایستگاه خواستیم تا به ما اطلاعات محیطی ارایه دهد. به ما گفتند که موضوع بسیار مهمی نیست و مشکل آتشسوزی ضایعات است. ما به راه افتادیم و به سمت مکانی رفتیم که این اتفاق در آنجا به وقوع پیوسته بود. نزدیک مقصد بودیم که مرکز موقعیت ما را پرسید و ما هم اعلام کردیم که نزدیک محل هستیم. اما مرکز به ما اعلام کرد که به نظر میرسد چند تن نیز در آنجا در حریق گیر کردهاند. بههرحال ما به محل موردنظر رسیدیم تا اینکه دیدیم دیگر نمیتوان با خودرو پیشروی کرد. حدود 400 متر را پیاده دویدیم تا به محل برسیم. درحال دویدن که بودیم من به این فکر افتادم به سمت کسانی که گیر افتادهاند بروم و آنها را بیرون بیاورم. به سمت پشتبام رفتم و حدود 20 نفر را به سمت جای امنی راهنمایی کردم. زمانی که خواستم به پایین بازگردم، دیدم که در احاطه کامل آتش هستم و هیچ راه فراری ندارم. در آن حال ماسکم را روی صورتم کشیدم و با خودم میگفتم: «آقای مشعوف تو که ادعای زرنگی و خبرگی در این کار داشتی! چه مفت مردی!» اما یکدفعه صدای بچهها را شنیدم که میگفتند آقای مشعوف کجا هستید و من داد زدم که من گیر کردهام و مرا نجات دهید. بچهها دست به کار شدند و یک دالون بازکردند و به من رسیدند. وقتی قصد کردیم ساختمان را ترک کنیم، پیغام رسید که 8 نفر در حریق گیر کردهاند. با خود گفتم خدایا مگر در این زمان میشود دیگر کاری را صورت داد. اما بر حسب وظیفه چند نفر را با دستگاه اکسیژن به داخل اعزام کردیم و گفتیم که با دقت بگردند و به ما اطلاع دهند که آیا کسی گیر کرده است یا خیر؟ زمانی که برگشتند، گفتند کسی داخل نیست. راضی نشدم و با یکی از همکارانم که میتوانم بگویم که یکی از بهترینها در زمان خودش بود به داخل رفتیم. من طبق تجربهای که داشتم، مکانهایی را گشتم که پیش از آن افراد دیگر نگشته بودند. همینطور که درحال جستوجو بودم، دستم به پایی برخورد کرد. همان زمان بهسرعت فرد مصدوم را بر دوشم نهادم و به بیرون آوردم و به همکارانم گفتم که داخل باز هم کسانی هستند. بروید داخل تا من هم بازگردم. پسربچه را بیرون آوردم و نزد خانوادهاش بردم. کسانی را که به بیرون انتقال میدادیم اغلب نمیتوانستند بهراحتی نفس بکشند و مجبور میشدیم که به آنها تنفس مصنوعی بدهیم. اما بههرحال ما توانستیم تنها چند نفر را نجات دهیم و بقیه در آتش سوختند. آن شب وقتی به خانه رفتم احساس سبکی داشتم و با خود میگفتم ای کاش که میتوانستیم همه را نجات دهیم. چند روزی از این موضوع گذشت و یک روز بچههایی را که نجات داده بودم به ایستگاه آمدند تا تشکر کنند. من آنها را مثل بچههای خودم میدیدم و همیشه از این خاطره بهعنوان بهترین خاطره دوران کاریام یاد میکنم. این روزها اکثرا به این موضوع فکر میکنم که چقدر بد و سنگین خواهد بود که بعد از 31سال فعالیت و کار در سازمان آتشنشانی باید به خانه بروید و به خاطر مکفینبودن حقوق بازنشستگی مشغول به کارهایی شوید که به هیچوجه آنها را دوست ندارید. این بزرگترین ضربهای است که امثال من با آن روبهرو شدهاند.