| ابراهیم محمدی | آزاده جانباز |
بهشدت خسته بودم و ساعت 12 شب بود که از فرط خستگی داخل سنگر آمدم تا قدری استراحت کنم. موشهایکور شاید مانع شهادت من شدند... آنقدر خسته بودم که وقتی در سنگر در حالت خواب و بیدار بودم متوجه شدم که موشهایکور از کنار من و حتی گاهی از سر و صورت و بدنم حرکت میکنند، از شدت خستگی، نمیتوانستم واکنشی از خود نشان دهم. حول و حوش ساعت 9 صبح بود که موشها کلافهام کردند و از سنگر خارج شدم. 2متری که فاصله گرفتم، خمپارهای آمد و سنگر بههوا رفت و من در هر حال با خود میگویم که شهادت لیاقت میخواهد.
در همان ساعت بود که در پی یافتن کسی بودم تا بتوانم اطلاعات دقیق خط را بگیرم. وضع خط ناهماهنگ، آشفته و بینظم بود. موقعیت عجیبی بود. در این هنگام، چشمم به منوچهر محمدی افتاد. به من گفت: «عراقیها حمله کردهاند و در پی این حمله بچهها شهید یا زخمی شده و عدهای هم به اسارت درآمدهاند. باید عقبنشینی کنیم.» بچهها را جمع کردیم و به راه افتادیم. در مسیرمان یک تیربارچی بود که به شدت بچهها را میزد. نارنجکی پیدا کردم تا تیربار را بزنم. نارنجک را که پرت کردم، سوزش سختی در کتف چپم احساس کردم. ترکشی به دستم اصابت کرده بود و بعد از دقایقی در پشت و کمرم احساس گرما کردم. خون کتفم را در تمام کمرم حس کردم و این خون از پوتینم خارج میشد. این ترکش هنوز در کتفم جاخوش کرده است.
در مسیر حرکت به عقب، تعدادی سرباز دیدیم که کلاهخودهای سفید و خاکی بر سر داشتند. مردد بودیم که اینها ایرانی هستند یا عراقی؟! نزدیکشان رفتیم که متوجه شدیم عراقی هستند.