| طرح نو| در سال 42 در شهرستان ازنا- از توابع استان لرستان- بهدنیا آمده. 19 ساله بوده که درس و مدرسه را رها کرده و بهرغم مخالفت خانواده به جبهه رفته است و پس از 5 ماه حضور در جبهههای جنوب، در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت نیروهای بعثی درآمده. آزاده سرافراز عبدالرحمن اسکندری، 7 سال از روزهای جوانی را در زندانهای عراق گذرانده است و با غرور و سرافرازی به میهن بازگشته. گزیدههایی از گفتوگو با این آزاده جنگتحمیلی را در ادامه میخوانید:
جبهه مهمتر از هرکاری
از نیروهای گردان فتح تیپ امامعلی علیهالسلام بودم. سنم کم بود که به جبهه رفتم. درس و مدرسه را رها کردم و به جمع مجاهدان راه خدا پیوستم. روز اعزامم را خوب بهخاطر میآورم؛ 20 مهر سال 61 بود. خانوادهام بهشدت مخالف بودند اما بندگان خدا چارهای هم نداشتند! چون من بر تصمیم خود مصر بودم و شب و روز هم نمیشناختم. درنهایت موافقت کردند و با جبهه رفتن من کنار آمدند. با توکل بر خدا و در آرزوی شهادت قدم در راه گذاشتم. برادرم قبل از من به جبهه رفته بود.
18/11/61
عملیات والفجر مقدماتی شروع شده بود. نزدیک 22 بهمن و ایامالله دههفجر بود. من هم در عملیات حضور داشتم. بنا بود تنگهدهلران را رد کنیم و 5پاسگاه عراقیها را به تصرف درآوریم. گذر از کانالهای 4، 5 متری آب، کار را مشکل کرده بود. در عبور از هر کدام، نردبانها را درون کانال میگذاشتیم؛ از آن گذر میکردیم و دوباره کانال بعدی و نردبان و... وقتگیر بود. نزدیکیهای پاسگاهها که رسیدیم، متوجه حضور بیشمار عراقیها شدیم اما هرگز تصور نمیکردیم که محاصره شویم. به سرعت و در کمال ناباوری، حلقه محاصره تنگتر و تنگتر میشد ولی ما همچنان مقاومت میکردیم تا بتوانیم حلقه را بشکنیم. اما گریزی نبود و شد آنچه که تصور نمیکردیم. عراقیها به ما رسیدند و ما به اسارت درآمدیم.
فکر نمیکردیم که برگردیم
باورش برای من و همه بچهها سخت بود. تا زمانی که به اردوگاههای اسکان اسرا برسیم و بهطور کامل مستقر شویم، باور نمیکردیم که اسیر شدهایم. ما را پشت سنگرهایشان بردند. همانجا عراقیها تعداد زیادی را به رگبار بستند و اسرای زیادی را به شهادت رساندند. ازجمله اسرایی که ساعاتی بعد از اسارت بهشهادت رسید؛ دوست شهیدم ناصر نادری بود که هممحلهای بودیم. او را به همراه 8-7 نفر دیگر به رگبار بستند و در جایگاه اسارت، به شهادت رسیدند. تصور میکردیم حال که به اسارت درآمدیم هیچگاه به وطن بازنمیگردیم و همانجا میمانیم تا شهید شویم.
اردوگاه حرس خمینی!
7سال و 7 ماه و 15 روز در اسارت بودم. مدتی را در «موصلدو» و بقیه را در «موصلچهار»؛ اردوگاه حرس خمینی جایی برای آزار و شکنجه روحی عراقیها بود! زمانی که به موصلچهار آمدم، حاجآقا ابوترابی را به «موصلدو» منتقل کردند و قسمت نشد ایشان را از نزدیک ببینم.
برنامههای خوبی را در «موصلدو» و «موصلچهار» برگزار کردیم. بچهها دست به دست هم دادند و با اتحاد، همدلی، صداقت، گذشت و ایثار سعی کردند بر شرایط سخت اسارت پیروز شوند. اسرای اردوگاه حرس خمینی با روحیه سرشار از ایمان و اعتقاد، روزهای به یاد ماندنی را به نمایش درآوردند. بیشتر بچهها باسواد و تحصیلکرده بودند و در آن روزهای مقاومت و ایستادگی، به شایستگی حرمت نام امام خمینی(س) را حفظ کردند.
من در اسارت با عنایت خدا و کمک بچهها توانستم حافظ کل قرآن شوم. قرآن را جزءجزء کرده بودیم و در هر آسایشگاه روزی 2، 3 جزء را میخواندیم. برای تشویق بچهها به حفظ قرآن، مسابقات قرآنی برگزار میشد و هنوز هم الحمدالله با قرآن مأنوس هستیم. 6 ماه طول کشید تا حافظ شدم. از سوره محمد صلیاللهعلیهوآله شروع کردم و اواخر روزی 10 جزء را میخواندم. علاوه بر قرآن، زبان انگلیسی و زبان فرانسوی هم کار کردم.
دغدغه و دلتنگی
اسارت واژه غریبی است. حتی اسمش هم باعث دلتنگی میشود. انسان اسیر برای دلتنگی بهانه نمیخواهد. کافی بود به لحظات غروب آفتاب نزدیک شویم... چه لحظات سخت و شکنندهای بود. خاطرات کودکی، نوجوانی، پدر، مادر، خواهر و برادر و هر آنچه که به آن دلبسته بودی در ساعات انتهایی روز، مقابل چشمانت تصویر میشد و تو بودی و کوهی از دلتنگیها!
توان انجام هیچ کاری را نداشتیم؛ یعنی نمیتوانستیم کاری کنیم. نه حرف میزدیم، نه به هم نگاه میکردیم و نه هیچ... فقط قدم میزدیم. اما سختتر از آن، سوت بازگشت به آسایشگاههایمان بود. سوت زده میشد و کوهی از دلتنگیها بر سرمان آوار میشد ولی چاره چه بود؟!
به ناچار به آسایشگاه میآمدیم و شبهنگام و درست زمانی که میخواستیم به خواب برویم و برای اینکه کسی متوجه دلتنگیمان نشود، پتو را به سر خود میکشیدیم و بعد سفره عقدهگشایی پهن میکردیم و به یاد همه دلبستگیهایمان اشک میریختیم.
نامهداری!
هر 6 ماه یکبار یک نفر وسط اردوگاه میایستاد و فریاد میزد: «فلانی...! نامه داری!»
زمانی که از ایران برایمان نامه میآمد، بسیار خوشحال میشدیم. از خانوادههایمان خواسته بودیم که در نامهها برایمان عکس بفرستند. این رسیدن نامه از خانوادهها، در روحیه اسرا بسیار اثرگذار بود و میتوانست تا مدتها آنها را شارژ کند! یادم میآید یکبار که اسامی را میخواندند تا برای دریافت نامه برویم؛ اسم من در میان آنها نبود. اسم بیشتر بچهها را خواندند و هرکسی با شور و شوق زیاد نامهاش را میگرفت و در گوشهای مینشست و گرم خواندن نامه میشد. اما من در جای خود بیتحرک ایستاده بودم و نمیتوانستم بپذیرم که نامه ندارم. با خود مرور میکردم که چه اتفاقی افتاده که پدر و مادرم برایم نامه نفرستادهاند. آیا مرا فراموش کردهاند؟! آیا... دیگر نمیتوانستم جلوی گریه خود را بگیرم. خسته و گرفته به آسایشگاه برگشتم، دراز کشیدم، پتو را به سرم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن. دایما با خود میگفتم که چه اتفاقی افتاده که به من نامه ندادهاند؟! دقایقی گذشت تا اینکه یکی از اسرای اردوگاه که اسمش عبدالرضا اسکندری بود مرا صدا زد و گفت عبدالرحمن بیا نامهات را بگیر، نامهات را اشتباهی به من دادهاند. به محض شنیدن این جمله که گویی دنیا را به من دادند خود را جمعوجور کردم. نامه را از عبدالرضا گرفتم و مشغول خواندن شدم... نمیتوانم حس آن لحظات را برایتان بازگو کنم.
آغوش باز وطن
روز آزادی در اردوگاه غوغایی بپا بود. آن موقع که به ماگفتند که قرار است آزاد شویم و باید مهیای برگشتن به ایران شویم؛ نمیدانستیم چه کنیم. باورتان نمیشود که ساعتها، دوستان همبندی و هماردوگاهی را در آغوش میکشیدیم و از همدیگر حلالیت میطلبیدیم و آدرس خانههایمان را بهخاطر میسپردیم تا بعد از اسارت به دیدار هم برویم.
فرهنگی عمیق و درخور توجه
در شهر زندگی من هیچ موسسهای مربوط به آزادگان فعالیت نمیکند و من با هیچیک از موسسات ارتباطی ندارم. به نظر من فعالیتهایی که در کل این سالها درباره آزادگان و شناساندن فرهنگ آنان انجام پذیرفته، بسیار ضعیف بوده و به هیچ عنوان درخور شأن آزادگان و اسرا نیست. این امتیازاتی که به قول خودشان در این سالها به آزادگان اعطا کردهاند؛ هم به نوعی موجب تبعیض بین آزادگان شده و آنها را به جان هم انداخته و هم مردم نسبت به آزادهها بدبین شدهاند و تصور میکنند که تمام حق و حقوقشان را آزادهها خوردهاند!
فرهنگ آزادگان، فرهنگی عمیق و درخور توجه است که عدمتوجه موجب از بین رفتن این فرهنگ میشود. در سالهای اخیر تعداد شهدای آزاده که به علت بیماری از دست رفتهاند، افزایش یافته و به نظر من این فرهنگ هم رفتهرفته درحال از دست رفتن است. از مقامات و کسانی که در این امر مسئول هستند انتظار میرود با شناختی صحیح از آزادهها گامی در جهت احیای این فرهنگ عظیم بردارند. مشکلات عدیده آزادهها در شهرهای کوچک باعث شده به انواع و اقسام گرفتاریها دچار شوند و اگر قرار است اقدامی در جهت احیای فرهنگ آزادهها صورت پذیرد، مشارکت خود آنان در برپایی گردهمایی و همایشهاست که تأثیر عمیقی هم در روحیه خود
آنان دارد.