شماره ۹۶۵ | ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۸ مهر
صفحه را ببند
پیشنهادهای «شهروند» برای مطالعه چند کتاب‌ عاشورایی
از قصه تا مقتل

شماس شامی/ مجید قیصری

مجید قیصری با داستان‌های جنگ و دفاع مقدس آغاز کرد. نخستين تجربه او «سه دختر گلفروش» بود که داستان «جنگی بود، جنگی نبود» در این مجموعه همچنان در یادها مانده. او بعدها تجربه‌های خود در این عرصه را ادامه داد و به کتاب «باغ تلو» رسید؛ رمانی که سعی داشت در کنار ارزش‌های دفاع، مصائب جنگ را نیز روایت کند. او بعدها «گوساله سرگردان» را چاپ کرد که یکی از مهم‌ترین مجموعه‌ داستان‌ها در حوزه جنگ است. قیصری اما در این میانه کتابی نیز با نظر به واقعه کربلا نوشت که «شماس شامی» نام دارد. «شماس شامی» به حوادث بعد از واقعه کربلا می‌پردازد. واقعه به ‌سال شصت و یک هجری قمری اتفاق افتاده؛ نویسنده گزارش، محافظ یا نوکر مخصوص عالی‌جناب جالوت (در متن آمده شَماس)، نماینده وقت امپراتور روم بوده. مخاطب این گزارش فرستاده (احتمالا بازرس) ویژه روم است که در همان زمان به شهر شام سفر کرده بوده تا جانشین جدید امپراتور روم را منسوب کند. آنچه باعث اهمیت این گزارش شده است، جسارت نویسنده در پرداختن به موضوع جا‌به‌جایی سفیران است. انگیزه نوشتن گزارش در نگاه اول شرح گم‌شدن نماینده روم جناب جالوت است، ولی تصویری که از حوادث بعد از واقعه کربلا و دربار شام در این گزارش ارایه شده در نوع خود خواندنی و بلکه بی‌نظیر است.
شماس شامی خادم جناب جالوت نماینده روم درون شام است. جالوت ناپدید شده و به نظر می‌رسد توسط یزید به قتل رسیده و شماس در حال نوشتن دادخواهی و تعریف وقایعی است که اتفاق افتاده که در حقیقت حوادث عاشورا از زبان شخص خارجی است که شناخت چندانی از اوضاع و احوال اعراب و مسلمانان  ندارد.
شماس شامی در جشنواره کتاب‌ سال شهید حبیب غنی‌پور، در بخش ادبیات داستانی بزرگسال با موضوع آزاد رتبه‌ دوم را به دست آورده است. این اثر نامزد جایزه روزی روزگاری، جلال‌آل احمد و قلم زرین نیز بوده است. «شماس شامی» اثر مجید قیصری با 159 صفحه از سوی انتشارات افق به چاپ رسیده است.
اعتراض مرد رومی
قیصری خود درباره این کتاب می‌نویسد: «قرار شد زندگینامه‌ای برای سیدابن‌طاوس بنویسم؛ به سفارش انتشارات مدرسه. (سال هشتاد و سه، هشتاد و چهار بود این طور یادم می‌آید.) چندین کتاب مختلف خواندم تا با شرح حال و زمان و زندگی سید آشنا شوم. چیزهایی هم پیدا کردم که مرا وسوسه می‌کرد تا در حاشیه زندگی سید چیزی بنویسم. چند لحظه ناب شکار کرده بودم. اما از آنجا که می‌دانستم هیچ‌وقت مستقیم از کسی یا چیزی نمی‌نویسم، یادداشت‌ها را جدی نگرفتم. کتاب‌های رسیده را می‌خواندم و سرگرم بودم. این‌که می‌گویم هیچ‌وقت مستقیم از کسی یا چیزی نمی‌نوشتم چون عاشق حاشیه بوده‌ام تا خود متن. چون در تجربه‌های قبلی خود‌به‌خود از حاشیه به متن رسیده بودم. در جنگنامه، جنگ‌نوشته‌ها، اینها را بیشتر تجربه کرده بودم. به مرور اینها دست‌گیرم شده.
با نوشتن و نوشتن. و البته با تذکری که دیگران بهم داده‌اند و نشانم داده‌اند که چه کرده‌ام اینجا و آنجا وصد البته چه باید می‌کردم و نکردم که جایش اینجا نیست. تا روزی که کتاب لهوف سیدابن طاوس را در دست گرفتم. می‌خواستم واقعه‌نگاری سید را ببینم. نمی‌دانستم که دارم پا کجا می‌گذارم. ولی می‌دانستم چیزی همین پشت و پسله‌ها خفتم را می‌گیرد و عاقبت زمینگیرم می‌کند. حسی به هنگام خواندن بهم می‌گوید که دارم دست به آتش می‌زنم یا شعشعه‌ای می‌بینم از دور. آب و شرابی به هم آمیخته. تا رسیدم به واقعه رأس جالوت. یک گوله آتش. همان جا بود که دیدم پوستم دارد خار خار می‌شود؛ می‌خواستم مکر کنم به انتشارات، که دیدم مکر خوردم. واقعه در چند سطر بیشتر نیامده بود؛ جالوت- رسول سلطان روم- از اشراف و بزرگان آن دیار وارد مجلس یزید می‌شود و می‌بیند آنچه را که نباید ببیند.
تصمیمی که یزید در مقابل این فرستاده روم می‌گیرد، برایم سخت عجیب آمد. همانجا در مقابل انظار دستور قتل مرد رومی را می‌دهد و او هم به ضرب تیغ جلاد کشته می‌شود. قصه تمام.»
در واقع رمان قیصری بر پایه این واقعه‌ای که در تاریخ شکل داده پیش می‌رود و نویسنده با زبانی ساده و روان شروع می‌کند به روایت.

کتاب آه/ یاسین حجازی

شما را به خدا سوگند كه مرا مي‌شناسيد؟
گفتند: به خدا آري
حضرت فرمود: شما را به خدا جد من رسول خدا نيست؟
گفتند: آري به خدا كه هست
فرمود: شما را به خدا پدرم علي‌بن‌ابي‌طالب نيست؟
گفتند: آري به خدا. هست
گفت: حمزه، سيدالشهداء عموي پدرم نيست؟
گفتند: آري به خدا كه هست
حضرت فرمود: اين شمشير كه بر كمر بسته‌ام، شمشير رسول‌الله نيست؟
گفتند: به خدا كه هست
امام حسين فرمود: پس براي چه ريختنِ خونم را حلال مي‌دانيد؟
(لهوف، سیدبن‌طاووس)

كتاب «لُهوف»، تأليف «سيدبن‌طاووس» يكي از معتبرترين مقاتل شيعه است. همچنين «نَفَسُ‌المهمومِ» مرحوم شيخ عباس قُمي به لحاظ صحت اقوال و روايات چنين است. براساس اين كتاب، آيت‌الله ميرزا ابوالحسن شَعراني ترجمه‌اي گرد آورده با عنوان «دَمعُ‌السجوم» كه زباني فاخر و تعابيري دلنشين دارد، اما در سال‌هاي اخير، يكي ازعاشقان اهل بيت، به گردآوري كتابي پرداخته كه خود ويرايشي دوباره از «دَمعُ‌السجوم» است؛ كتابي كه غير از علما و محققان، براي عامه مردم قابل استفاده است:   «كتاب آه» تأليف «ياسين حجازي».
«کتاب آه» حاصل بازخوانی و ویرایش مقتل «نفس‌المهموم» است. کتابی که اغلب نقل‌های صحیح مقاتل و کتب تاریخ را در خود گرد آورده و جزءجزء حادثه شهادت حسین بن‌علی(ع) را از ۶ماه پیشتر تا روزحادثه عاشورای حسینی ثبت کرده است. «نفس‌المهموم» بیش از ۵۰‌سال پیش به فارسی ترجمه شده است.
«نفس‌المهموم» نوشته شیخ عباس قمی است که به او لقب «خاتم المحدثین» داده‌اند. حاج شیخ عباس قمی، از محدثان پرکار قرن چهاردهم هجری است که در‌سال
 ۱۲۹۴ ه .ق در قم دیده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، کاسبی متدین و آگاه به احکام اسلام بود؛ چنانکه مردم برای آگاهی از فروع فقه و وظایف مذهبی خویش به ایشان رجوع می‌کردند.
حجازی می‌نویسد: «من در این بازخوانی، خط حادثه را پررنگ کردم و به ترتیب و توالی وقوع حادثه‌ها دقت کردم و گشتم آدم‌هایی را که اسمشان در اول حادثه یک چیز بود و در اثنای حادثه یک چیز و در انتها یک چیز دیگر، یکی کردم و نقل‌های پراکنده در جای‌جای کتاب را تجمیع کردم و رد نقل‌هایی را که با هم نمی‌خوانند، درکتاب‌های دیگر گرفتم تا نقل معقول‌تر و مشهودتر را بیاورم و تاریخ‌ها را همخوان کردم.»
و او اول شهید بود....
حسین بیامد و بر سر علی بایستاد.
روی بر روی او نهاد.
حمید ابن مسلم گفت: آن روز این سخن را از حسین شنیدم که می‌گفت: «خدا بکشد آن گروهی که تو را کشتند. چه دلیرند بر خداوند رحمان و بر شکستن حرمت پیغمبر.»
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت: «بعد از تو، خاک بر سر دنیا.»
صدای حسین به گریه بلند شد- و کسی تا آن زمان صدای گریه او را نشنیده بود.
زینب، خواهرحسین، شتابان بیرون آمد و فریاد می‌زد: آه برادرم! ‌ای دریغ پسر برادرم!
آمد تا خویش را بر او افکند.
حسین او را بگرفت و به خیمه باز گردانید و جوانان را فرمود:   «برادر خویش را بردارید و ببرید.»
او را نزدیک خیمه‌ای که جلوی آن کارزار می‌کردند، نهادند.
و او اول شهید از اهل بیت بود.

نامیرا / صادق کرمیار

مقتل یا داستان؟
مقاتل با روايتگري و داستان‌پردازي نقاط مشتركي دارند اما آنچه به‌عنوان ادبياتِ داستاني به‌ويژه داستان كوتاه يا رمان مي‌شناسيم، قوالبي هستند كه عمر آنها در تاريخ ادبيات ايران به يك سده هم نمي‌رسد. مقتل‌نويسان ديروزهم، امروز درهيأت نويسندگانِ داستان و رمان، قلم به دست گرفته‌اند و سعي در تبيين واقعه كربلا در قالب داستان و رمان دارند. درواقع رمان‌ها و داستان‌هاي عاشورايي تا جايي پيش رفته‌اند كه امروز مي‌توانيم ذيل عنواني به نام «ادبيات عاشورايي» آنها را بررسي كنيم.
درحوزه‌اي كه با عنوان ادبيات داستانيِ عاشورايي مي‌شناسيم، داستان‌ها و رمان‌هايي نوشته شده كه يكي از آنها «ناميرا»ست. «ناميرا» تأليف «صادق كرميار» پس از چاپ، به ‌سرعت مخاطبان خود را يافت و به چاپ‌هاي متعدد رسيد كه يكي از دلايل اين اقبال، بي‌شك مضمون آن بوده است.
چقدر از «نامیرا» واقعی است؟
پرداختِ شخصيت‌هاي فرعي در «ناميرا»، از خلاقيت‌هاي نويسنده است. جايي كه عموم نويسندگان سراغ واقعه‌ اصلي رفته‌اند، نويسنده‌ «ناميرا» شخصيت اصلي داستانش را درحاشيه‌ واقعه پرداخته و پس از آن نيز،‌ شخصيت‌هايي ديگر را در داستان دخيل كرده است.
دركوفه‌ای كه ۱۸هزار نامه برای امام حسین علیه‌السلام ارسال می‌شود، چطور یكباره ورق برمی‌‌گردد و آدم‌هایی كه تا دیروز مشتاق استقبال از پسر پیامبر و علی علیهماالسلام بودند، ناگهان با زرق‌وبرق سكه‌های پسرمرجانه پشت او را خالی كردند، سفیرش را ‌كشتند و بزرگان كوفه ناگهان یار قدیمی ابن‌زیاد شدند؟
در «نامیرا» است كه می‌فهمی بخشی از انبوه مردمی كه به امام نامه نوشتند، حضور امام را برای منافع شخصی خود می‌خواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود، بلكه برای طایفه‌ای سوال این بود كه چرا معاویه شام را برتر از كوفه دانسته است. وقتی كه ابن‌زیاد سر كیسه را شل كرد و از بیت‌المال كیسه‌های طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایده‌ای برای این قوم نداشت. قصور معاویه را یزید جبران كرده بود، شاید اگر امام می‌آمد به كوفه و زعامت قوم را برعهده می‌گرفت، اینان باز هم مخالفت می‌كردند. هرچند ابن‌زیاد هلاكشان كرد.
داستان «نامیرا» تمامی ندارد اما تو باید تا انتهای كتاب بخوانی تا حس كنی چرا «اَنَس بن‌حارث كاهلی» خیلی قبل‌تر از واقعه عاشورا در كربلا به انتظار امامش نشسته است. اَنَس این‌قدر افق بلندتری دارد كه به «عبدالله بن‌عمیر» هم هشدار می‌دهد حرامیان و مسلمانان و مشركان به‌ زودی یكی می‌شوند! بیش از هرچیز اسم كتاب است كه خواننده را مشغول می‌كند؛ ابتدا به ذهن می‌رسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است كه برای جلب مخاطب انتخاب شده و ناشر و نویسنده خواسته‌اند ابهام داستان را زیاد كنند، اما كتاب را كه تا انتها بخوانی، معلوم می‌شود «نامیرا» ریشه درمفهوم «كل یوم‌ عاشورا و كل ارض كربلا» دارد. مفهومی كه می‌گوید، پهنه سرزمین كربلا به اندازه كل زمین وسعت پیدا كرده و عاشورا همیشه نمیراست. اين اثر درباره دختر و پسر جواني است كه بين سرداران بزرگ براي حمايت از امام حسين(ع) و يزيد ترديد دارند؛ در ادامه داستان، اين دوجوان طي استدلال‌هاي مختلف به حقانيت امام حسين(ع)
پي مي‌برند.
دانش حسین‌بن‌علی(ع)
مرد جا خورد. به تندی از جا پرید:  
«مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!»
و مستأصل به اسب نگریست. ام‌وهب گفت:  
«ابن‌زیاد‌هانی را كشت و راهی جز جنگ برای كوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و كوشید آن را ازجا بلند كند، اما اسب بی‌حال‌تر از آن بود كه بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. حالا كاملا دریافته بود كه مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید:  
«تو كه هستی مرد؟!»
مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت:  
«اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی می‌دهم.»
عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم اینچنین عجله داری، بدان كه بی‌تو هم بر این‌زیاد چیره خواهند شد!»
مرد گفت: «اما من می‌خواهم مسلم و كوفیان را از جنگ باز دارم تا امام به كوفه برسند.»
ام‌وهب پیش آمد و گفت:  
«پیش از تو عبدالله این كار را كرده، اما بی‌فایده است.»
«عبدالله؟!»
«آری من بسیار كوشیدم تا كوفیان را از جنگی بی‌حاصل باز دارم، اما كینه‌های كهنه، چشم‌های آنان را كور كرده، تا مسلم را علیه ابن ‌زیاد وا داشتند؛ كه اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و كوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»
مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه می‌كنید؟»
عبدالله گفت: «ما به فارس بازمی‌گردیم تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد لحظه‌ای درچشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت:  «شما از چه می‌گریزید؟! اگر همه ما كشته شویم، بهتر از آن است كه مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.»
و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظه‌ای بعد به تندی دوید و خود را به مرد رساند. گفت:  «صبر كن غریبه!»
مرد ایستاد. عبدالله گفت: «من اسبم را به تو می‌دهم و هیچ بهایی نمی‌خواهم؛ فقط به شرطی كه بگویی تو كیستی؟!»
«من بنده‌ای از بندگان خدا هستم كه به یگانگی و رسالت محمد شهادت داده‌ام و اكنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین كنم آنچه می‌گویم و آنچه می‌كنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد كشید؛ گویی می‌خواست خود را از گناهی كه در وجودش احساس كرد، برهاند:  «مسلمانی‌ات را به رخ من مكش! كه من با مشركان بسیاری جهاد كردم؛ و این زن كه پابه‌پای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است كه می‌داند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نكشیدم.»
مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد و گفت:  «لعنت خدا بر آنان كه ایمان شما را بازیچه دنیای خویش كردند؛ و وای بر شما كه نمی‌دانید بدون امام، جز طعمه آماده در دست اراذلی چون یزید و ابن‌زیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشركان جهاد كنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین(ع)، یادگاری از پیامبر(ص) بر روی زمین باقی مانده است؟»
و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اكنون ام‌وهب نیز كنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد كشید:  
«صبر كن!»
مرد ایستاد و دوباره رو به عبدالله برگشت. عبدالله به سوی او رفت. گفت: «من هم پسر فاطمه را شایسته‌تر از همه برای خلافت می‌دانم؛ اما در حیرتم كه حسین(ع) چگونه به مردمی تكیه كرده كه پیش از این، پدر و برادرش آنها را آزموده‌اند و اكنون نیز به چشم خویش دیدم كسانی را كه او را دعوت كردند، به طمع بخشش‌های ابن‌زیاد چگونه به پسر عقیل پشت كردند و‌ هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم كه این مردم حسین(ع) را در مقابل لشكر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابن‌زیاد خون‌ها خواهد ریخت.»
مرد آرام گفت:  «آیا حسین بن علی اینها را نمی‌داند؟!»
«اگر می‌داند، پس چرا به كوفه می‌آید؟»
مرد گفت: «او حجت خدا بر كوفیان است كه او را فراخواندند تا هدایت‌شان كند.»
عبدالله گفت: «چرا در مكه نماند، آن هم در روزهایی كه همه مسلمانان در آنجا گرد آمده‌اند. آنها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آنها كه برای حج در مكه گرد آمده‌اند، هدایت‌شان را در پیروی از یزید می‌دانند و یزید كسانی را به مكه فرستاد تا امام را پنهانی بكشند؛ همان‌طور كه برادرش را كشتند و اگر ما را در خلوت می‌كشتند، چه كسی می‌فهمید، امام چرا با یزید بیعت نكرد؟»
عبدالله گفت: «می‌توانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفت‌وگو كند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفت‌وگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت می‌شود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر می‌رفت، سرنوشتی جز آنچه در مكه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حركت او به كوفه، آن هم با اهل‌بیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فكر.»
خواست برود لختی مكث كرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:  
«و اما من! هرگز برای امام خویش تكلیف معین نمی‌كنم كه تكلیف خود را از حسین(ع) می‌پرسم و من حسین‌(ع) را نه فقط برای خلافت كه برای هدایت می‌خواهم. و من... حسین(ع) را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، كه دنیای خویش را برای حسین(ع) می‌خواهم. آیا بعد از حسین(ع) كسی را می‌شناسی كه من جانم را فدایش كنم؟» و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه‌ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: «صبر كن، تنها و بی‌مركب هرگز به كوفه نمی‌رسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:  «بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد: «من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده حسین بن علی!» و تاخت. عبدالله مانند كسی كه گویی سال‌ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست‌هايش گرفت.

 


تعداد بازدید :  738