شماره ۳۹۰ | ۱۳۹۳ شنبه ۵ مهر
صفحه را ببند
گفت‌وگوي «شهروند» با برادر متهم اصلي قتل در پرونده سد معبر مأموران شهرداری
پیمانکار مقصر اصلی است ولی ما سوختیم

بهناز مقدسی| چهل روز از مراسم خاکسپاری محمدعلی چراغی می‌گذرد. مردی که ظهر 16 مردادماه با ضربات مرگبار 4 مامور سد معبر به کام مرگ فرو رفت حالا تب و تاب خبری این پرونده جنجالی فرو نشسته. اتهام 4 متهم پرونده در دادسرا تفهیم شده و هرکدام از آنها که از میزان جرمشان خبر دارند، با دستور قاضی سپیدنامه بازپرس شعبه دهم دادسرای جنایی تهران روانه زندان شده‌اند. اما پرونده هم‌چنان باز است و بررسي قصور پیمانکار شهرداری و ماهیت اصلی ماموران سد معبر تحت نظارت شهرداری، هنوز به اتمام نرسيده است. به‌عنوان يك خبرنگار در رابطه با اين پرونده معماهای زیادی در ذهنم بود. باید پاسخی برای سوال‌هایم پیدا می‌کردم. به اين فكر كردم كه شاید با دیدن خانواده پسر جوانی که حالا به‌ اتهام قتل از خانواده‌اش دور افتاده، راز نگفته‌ای از همه چیز‌هایی که دست به دست هم داده بود تا حالا او پشت میله‌های زندان بیفتد، برملا شود.
قبل از رفتن اما ترس در جانم افتاده بود. نمی‌دانستم وقتی به آن‌جا می‌روم با چه صحنه‌ای مواجه خواهم شد. تمام شب را به این فکر کردم که مبادا خانواده‌اش حاضر به مصاحبه نشوند و با من درحال انجام كارم برخورد كنند. نمی‌دانستم آن طرف دیوار خانه خانواده یک متهم به قتل، چه چیزی انتظارم را می‌کشد. تا اینکه برای غلبه بر ترسم با همکارم راهی خانه خیابان قمی پاکدشت شدیم. وقتی در مقابل خانه 3 طبقه سنگی پسری که برای گرفتن شارژ ماهانه از خودروهایی که ضایعات جمع می‌کردند با راننده وانت درگیر شده بود، ایستادیم دوباره دلهره‌هایم شروع شد. او به همراه 3 تن از همکارانش با ضربات مرگبار راننده وانت را مجروح کرد. یک هفته از این حادثه هولناک نگذشته بود که محمدعلی چراغی راننده وانت در بیمارستان جان  باخت. چند بار زنگ آپارتمان را زدیم تا اینکه مردی جوان از آن سوی آیفون گفت «نشانی را درست آمده‌ایم». چند دقیقه بعد در باز شد و مرد جوانی که برادر متهم اصلی پرونده بود در چهارچوب در ایستاد. خودمان را که معرفی کردیم حاضر به مصاحبه نشد. دلایلش منطقی بود و همین آرام حرف زدنش ترس بیهوده‌ام را دور کرد. او هم مثل همه بود، مثل هزاران عضو هر خانواده‌ای که ناگهان حادثه‌ای عجیب زندگیشان را دستخوش تقدیری کرده تا حالا اجتماع، انگشت اتهامش را تنها به سمت آنها نشانه رفته باشد! هنوز سوالی نپرسیدم که می‌گوید: «حرفی برای گفتن ندارم، روزنامه‌ها پُر است از داستان برادرم. چیزی برای گفتن وجود ندارد بروید از همان‌ها بپرسید.» اما وقتی می‌گویم، ما با خانواده مقتول صحبت کرده‌ایم اما حتما شما هم حرفی برای گفتن دارید. می‌خواهیم حرف‌های شما را هم بشنویم، فکر می‌کند و بعد از سکوتی که در آن درد‌هایی عمیق نهفته است، می‌گوید: بپرس....
وحشت در پس یک انتظار
40 و اندی‌ سال دارد و بعد از دستگیری برادرش بیش از پیش باید هوای پدر و مادر پیرشان را داشته باشد. به همین خاطر با عذر خواهی می‌گوید: چون مادرش از بازگویی این ماجراها بي‌تاب می‌شود ما را به داخل خانه دعوت نمی‌کند. همان جلو در می‌ایستیم و از او می‌خواهم از برادرش برایمان بگوید، چه شد که پایش به قتل باز شد. به در تکیه زد و درحالی‌که اندوه عمیق چشمانش را مخفی می‌کرد به «شهروند» گفت: «ما 3 برادر و یک خواهر بودیم. چند‌ سال پیش یکی از برادرانم فوت کرد و حالا هم تنها برادری که داشتم به جرم قتل به زندان افتاد. او 30سال بیشتر ندارد و چون از من و خواهرم کوچکتر است، همیشه احساس می‌کردیم باید حمایتش کنیم. ما در بازار پارچه‌فروشی کار می‌کنیم. برادرم هم با ما کار می‌کرد تا این‌که یک‌سال پیش گفت از طرف یکی از دوستانش در شهرداری منطقه 15 کار پیدا کرده، خیلی خوشحال شدیم، اما وقتی نحوه کارش را توضیح داد و گفت که با خودرویی که پیمانکار شهرداری در اختیارشان قرار داده باید در محله‌ها گشت بزند تا از خودروهای ناشناسی که برای جمع‌آوری ضایعات به آن منطقه می‌آیند پول بگیرد، پدرم ترسید و مخالفت کرد. گفت اگر پول می‌خواهی بهت می‌دهم ولی این کار صورت خوشی ندارد. اما او ما را قانع کرد که خودرویشان آژیر، بي‌سیم و آرم شهرداری دارد و کاملا قانونیست. تا اینکه چند وقت بعد از کلانتری با ما تماس گرفتند. وقتی پدرم رفت آنجا، فهمید که برادرم با یکی از همین خودروهای جمع‌آوری ضایعات که به منطقه‌شان آمده درگیر شده و کارشان به کلانتری کشیده است. آن شب با رضایت به خانه برگشت اما چند بار دیگر هم این حادثه تکرار شد. بعد از آن به خاطر سابقه‌اش در آن منطقه او را به تهرانپارس منتقل کردند. آنجا هم همین کار را می‌کرد تا این‌که یک شب زودتر از همیشه به خانه آمد. وحشت‌زده بود و گفت: «داداش می‌خوام یک چیزی بهت بگم فقط قول بده کمکم کنی. گفت همکارانم با یک راننده وانت درگیر شدند و شروع به زد و خورد کردند، از من کمک خواستند و من هم وقتی وسط دعوا رفتم با مشت به سر مرد وانتی زدم. روی زمین افتاد و ما فرار کردیم. نگرانم که مرده باشد.» وقتی به او گفتم چرا درگیر شدی، گفت: پیمانکار می‌گفت به هر قیمتی شده پول بیاورید. «پیمانکارشان هم که بعد از فهمیدن ماجرا به آنها گفته بود فرار کنند و خودرو را هم به یک جای دورافتاده ببرند و رویش خاک بریزند و آرمش را هم پاک کنند تا آب‌ها از آسیاب بیفتند. اما چند روز بعد وقتی فهمید مردی که با او درگیر شده بودند کشته شده رفت و خودش را معرفی کرد.»
درد را از هر طرف بنویسی درد است
به میان صحبت‌هایش که می‌رسد، انگار کسی آیفون را برداشته و به صحبت‌هایمان گوش می‌کند. حالا با هر صدای زنگ و آمدن غریبه‌ای دل خانواده از شنیدن خبری جدید می‌لرزد. او درحالی‌که می‌گوید مادر الان میام داخل ادامه می‌دهد: «وقتی پدر و مادرم فهمیدند که برادرم به اتهام قتل دستگیرشده روزگارمان عوض شد. او پسر شاد و خوش‌اخلاقی بود، تنها زمانی که پول نداشت عصبانی می‌شد. بوکس کار می‌کرد و هر شب بعد از کار چند ساعتی به باشگاه بدنسازی می‌رفت، از کارش هم ماهیانه 400‌هزار تومان حقوق ثابت می‌گرفت و گاهی روزی 40‌هزار تومان هم از خودروهایی که در منطقه‌شان می‌آمدند، می‌گرفت. خرج خانواده را هم می‌داد. چندروز پیش هم با من تماس گرفت و گفت به زندان رجایی‌شهر منتقل شده‌اند و برایش 3‌سال حبس بریده‌اند. اما من باور نمی‌کنم. برای دلخوش کردن ما این را می‌گوید. از او پرسیدم در این مدت برایش چه کار کردید؟ وکیل گرفتید؟ آیا مسؤلان شهرداری با شما تماسی گرفتند؟
او می‌گوید: «2 هفته پیش رفتیم برایش وکیل بگیریم که افسر پرونده‌شان خبر داد پیمانکارشان یک وکیل برای کل متهمان پرونده گرفته. اما از طرف پیمانکار یا شهرداری کسی با ما تماس نگرفت. یک‌بار هم با تلفن پیمانکارش تماس گرفتم که او گفت کسی را با این نام نمی‌شناسد.» چه در خواستی دارید؟ اگر خانواده مقتول برادرتان را ببخشند پول دیه‌اش را دارید که بپردازید؟ من نمی‌دانم که واقعا مقتول با ضربه برادر من جان سپرده یا آن 3 نفر دیگر. اما حالا تحقیقات نشان داده برادرم متهم اصلی پرونده است و چون بوکسور بوده ضربه دستانش باعث مرگ مقتول شده. اما اگر قرار باشد، دیه بدهیم باید خانه خودم و خواهرم را بفروشیم که تازه شاید بخشی از پول دیه را فراهم کنیم. می‌دانم خانواده مقتول هم غم بزرگی دارند اما درد هر 2 خانواده مشترک است. آنها پدر خانواده را از دست داده‌اند و ما به خاطر کار برادرم درد می‌کشیم و در انتظاری تلخ و دلهره‌آور روزهایمان را شب می‌کنیم.
آسیب‌شناسی پدیده‌های تحت قدرت
با گذشت حدود 40 روز از باز شدن این پرونده جنجالی حالا 4 متهم پرونده با دستور قاضی پرونده به زندان رجایی‌شهر منتقل شده‌اند و پیمانکار شهرداری هم با قید وثیقه آزاد شده تا تکلیف اتهامش مشخص شود. اما هنوز معماهای بزرگی از علت و معلول‌های این حادثه وجود دارد. در این‌که خانواده محمدعلی چراغی، قربانی اصلی این پرونده هستند، هیچ شکی نیست. اما ترکش‌های این جنایت فراتر از آن چیزی است که در چند نفر خلاصه شود. دکتر سعید خراط‌ها آسیب‌شناس اجتماعی و مدرس دانشگاه در رابطه با پدیده‌های اجتماعی که پتانسیل تبدیل شدن به جرم را دارد به «شهروند» گفت: «جرم یا جنایت، نمونه‌ای از ترويج خشونت از سوي برخي نهادهاي اجرايي است که قدرتشان را از مردم دریافت کرده‌اند. اما وظيفه خود را خشن انجام مي‌دهند مانند برخورد با دستفروشان مترو و بازار که سال‌هاست فضای شهری را به‌عنوان محل کار خود انتخاب کرده‌اند. اما زمانی که یکی از آنها به خاطر توقیف جنس‌هایش خودش را جلوی قطار می‌اندازد، همه چیز تمام می‌شود و می‌گویند فرد خودکشی کرده. درواقع نهاد‌های حقوقی در زمان وقوع چنین حوادثی این معضلات را به صورت فردی نگاه می‌کنند و هرگز نهاد‌های دولتی ازجمله شهرداری زیر سوال نمی‌روند. اما جدا از این‌که چه کسی مقصر بوده و هست پیامد این آسیب اجتماعی دامنگیر کسانی می‌شود که در اطراف قربانی حادثه قرار دارند. در وقوع چنین رخداد‌هایی، تنها خانواده مقتول متضرر نمی‌شود بلکه خانواده قاتلی که یک‌شبه پا به دنیای جنایتکاران می‌گذارد هم قربانی نادانی یکی از اعضای خانواده می‌شود. در هر حال تا زمانی که سیستم برخي نهادها در جامعه به شكل افسارگسيخته فعاليت مي‌كند باید انتظار رخداد چنین حوادثی را بیش از پیش داشته باشیم.»

گاهی باید وارونه دید

گاهی باید سوژه را وارونه کرد و از آن طرف ماجرا هم، نگاهی به آنچه باعث می‌شود یک جنایت رخ دهد و آنچه باعث می‌شود یک فرد عادی جامعه قاتل شود، انداخت. همین دیدگاه  مرا برای تهیه گزارش از خانواده قاتل محمدعلی چراغی که در  درگیری با مأموران سد معبر شهرداری به کام مرگ فرو رفت، ترغیب کرد.
در راهروی دادسرا دیدمشان. همان 4 مأمور سد معبری را که در استخدام پیمانکار شهرداری بودند. همان 4 مردی که بعضی از رسانه‌ها از قوی‌هیکل بودنشان، چهره‌ای جنایتکار و قسی‌القلب ساختند و واقعیت را پشت اخبار جنجالی پنهان کردند. حالا اما در گوشه سالن درحالی‌که دست‌ها و پاهایشان با دستبند و زنجیر به یکدیگر قفل شده بود روی زمین نشسته و به دیوار اتاق بازپرس پرونده تکیه زده بودند. من هم مثل هر خبرنگار دیگری کنجکاو بودم تا متهمان این پرونده جنجالی را از نزدیک ببینم. به بهانه نوشتن، چنددقیقه‌ای مقابلشان ایستادم. داشتند با هم پچ‌پچ می‌کردند که متوجه من شدند، در یک لحظه نگاهم به متهم اصلی پرونده گره خورد. در چشمان متورم و قرمزش دیگر آن مرد قوی‌هیکل را نمی‌دیدی که پیشتر از این در اذهان عمومی به تصویر کشیده شده بود. او هم مثل همه بود، مثل هزاران نفری که هر روز از کنارم می‌گذرند، گاه و بیگاه حقم را می‌خورند و حقوق شهروندی را زیر پایشان می‌گذارند. اما برای دوری از هیاهو و حادثه بهتر است سرت را در لاک خودت نگه داری و با زبان سرخت سر سبزت را بر باد ندهی. این 4 مرد حالا برایم تنها سمبلی از مردمانی بودند که نقطه جوش‌شان در اجتماع، خیلی زود به نزاع و درگیری می‌انجامد و شاید در یکی از همین درگیری‌ها ناخواسته حادثه‌ای دور از ذهن را رقم بزنند. نگاهم را  از روی 4 متهم پرونده برگرداندم و افکارم را جمع کردم تا وارد اتاق بازپرس شوم جایی که متهم ردیف پنجم پرونده، یعنی آقای پیمانکار شهرداری در مقابل قاضی نشسته و در حال دفاع از خودش بود. در چهره‌اش درد عمیقی وجود نداشت، می‌دانست که در این پرونده از نظر قانونی جرم سنگینی ندارد. تنها خواسته‌اش هم این بود تا زودتر آزاد شود تا بتواند به حساب و کتاب‌های 500 کارمند شرکتش برسد تا مبادا حقی ناحق شود! جلسه بازپرسی که تمام شد مأمور بدرقه، آقای پیمانکار و  4 مرد قوی‌هیکل را به سمت خودروی ون اداره آگاهی منتقل کرد. جلوتر از آنها راه افتادم و درحالی‌که صدای زنجیر پاهایشان را پشت سرم می‌شنیدم به این فکر می‌کردم که این پرونده هزاران معما و آسیب اجتماعی دارد که باید از زاویه‌ای دیگر به آن پرداخت تا هیچ حقی ناحق نشود!

 


تعداد بازدید :  210