جعفر پاکزاد| دختر جوانی که از خون پدرش گذشت و راننده گناهکار را بخشید حالا بهخاطر بخششی که انجام داده از خانواده طرد شده است.
دختر جوان سر دوراهی بود. پدرش در یک تصادف مرگبار جان باخت اما اصرارهای اقوامش برای گرفتن دیه کابوس هرشبش شده بود. از طرفی وقتی در جریان زندگی پر از درد و غصه راننده قرار گرفت دلش به رحم آمد و به فکر رضایت دادن افتاد. میدانست اگر رضایت دهد، خانوادهاش او را سرزنش میکنند اما دلش به حال دو کودک بیمار راننده میسوخت. او برگه رضایتنامه را امضا کرد. راننده دوباره به آغوش خانوادهاش باز گشت اما دختر جوان برای این اعلام رضایت بهای سنگینی را داد. حالا دختر جوان دست به کار شده است تا افراد بیشتری را از پشت میلههای زندان آزاد کند.
در وجودش احساس آرامش دارد. خاطره تلخ تصادف پدرش را فراموش نکرده است. هنوز وقتی درباره تصادف مرگبار صحبت میکند چشمانش پر از اشک میشود. وقتی از دختر جوان میخواهیم ماجرا را برایمان بازگو کند با صدایی بغضآلود میگوید: آن شب باران بسیار شدیدی درحال باریدن بود. همیشه پدرم تا ساعت 8 به خانه میرسید ولی آنشب هرچه منتظرش ماندیم نیامد. دلشوره داشتیم چندباری هم با تلفن همراهش تماس گرفتیم، اما پاسخ نداد. نیمههای شب بود که مردی با خانهمان تماس گرفت. او خبر تصادف پدرم را داد.
پدرم را به بیمارستان برده بودند. من ومادرم سریع خودمان را به بیمارستان رسانیدم. در راه دعا میکردیم برای پدرم اتفاق بدی رخ نداده باشد اما وقتی به قسمت اورژانس بیمارستان رسیدیم و سراغ پدرم را گرفتیم پزشکان گفتند به خاطر ضربه شدیدی که به سرش وارد شده جانش را از دست داده است. آنشب یکی از بدترین شبهای زندگیام بود. این صحنهها برایم تازگی نداشت. این حادثه تکرار تلخ خاطرهای بود که سالها در ذهنم رژه میرفت. چندسال پیش خواهرم هم وقتی از دانشگاه به خانه برمیگشت قربانی تصادف مرگبار شده بود. حالا پدرم هم دچار سرنوشت مشابهی شده بود.
وی میگوید: من و مادرم تنها شده بودیم و دیگر هیچ پشتوپناهی نداشتیم. بعد از مراسم خاکسپاری پدرم یک روز راننده را که مرد جوانی بود دستبندزده به در خانهمان آوردند. مرد جوان سرش پایین بود. در آن چندروز فهمیده بودم که مسافرکش است و دوفرزند بیمار دارد. دلم برایش میسوخت. فقط یک جمله به من گفت: میدانم کار اشتباهی کردهام و انتظار هم ندارم من را ببخشید. از زیر سنگ هم شده پول دیه را فراهم میکنم.
دختر جوان ادامه میدهد: یک روز به سراغ خانوادهاش رفتم. خانهای در منطقه پایین شهر. مرد جوان دو تا فرزند داشت که به خاطر ازدواج فامیلی معلولیت جسمی داشتند و تحت نظر پزشک بودند. روزگار ناخوشی داشتند وقتی برای رضایت دادن مصمم شدم که از پزشک معالجشان شنیدم هیچ امیدی به زندگی این کودکان نیست.
وی میگوید: وقتی اقوام و آشنایان را در جریان ماجرا قرار دادم با من مخالفت کردند و گفتند تو نباید رضایت بدهی. راننده گناهکار است و باید تاوان آن را پس دهد. گوششان به این حرفها بدهکار نبود. تهدیدم کردند که مرا طرد خواهند کرد اما با این حال تصمیمم را گرفته بودم. چهره معصوم آن دو کودک مدام جلوی چشمانم ظاهر میشد. چون تنها فرزند پدرم بودم پس فقط احتیاج به امضای من بود.
دختر جوان رضایت داد و راننده از زندان آزاد شد. حالا مدتی است از آن ماجرا میگذرد اما دختر جوان با اعلام رضایت خود را به دردسر بزرگی انداخت.
او میگوید: بعد از رضایت عموهایم با من قطع رابطه کردند. حتی تا مدتی مادرم با من حرف نمیزد. تنهای تنها شدم اما با این حال خوشحالم که آن مرد به آغوش خانوادهاش بازگشت. اما پس از مدتی یکی از فرزندانش جان باخت. مرد جوان بعد از تصادف دیگر پشت فرمان ننشست و در یک گالری فرش مشغول به کار شد.
دختر جوان در پایان به «شهروند» گفت: با اینکه همه مرا طرد کردهاند اما خوشحالم از اینکه گره از کار یک بنده خدا برداشتم. بعد از آن ماجرا سعی کردم، زندگیام را وقف بچههای سرطانی کنم. مدام به بچههای سرطانی و معلول سر میزنم. کارهایشان را انجام میدهم. حالا هم قصد دارم به سراغ زندانیان غیرعمد بروم و تلاش کنم تا آنها را به آغوش خانوادههایشان بازگردانم.