شماره ۹۴۹ | ۱۳۹۵ دوشنبه ۲۹ شهريور
صفحه را ببند
کوچه دوم

| علی‌اکبر محمدخانی| اون‌روزی رفته بودم خارج داشتم تو خیابون روزنامه می‌خوندم که یهو یه ماشینی با سرعت زد بهم. تا اومدم به خودم بیام، راننده پیاده شد و گفت: جون بچه‌هات ببخشید، دیگه نذاشت بگم خدا ببخشه، با قفل فرمون زد تو کله‌م. گفتم: برا چی می‌زنی: گفت: ببخشید، شغلم اقتضا می‌کنه. دوباره زد تو کله‌م. پرسیدم: شغلت چیه؟ گفت: ببخشید، این چیزخوریا به تو نیومده، این‌جا فقط من سوال می‌کنم. دوباره زد تو کله‌م. گفتم: تا کِی می‌خوای بزنی تو کله‌م. گفت: تا وقتی افسر بیاد. خلاصه بعد نیم‌ساعت افسر اومد با ماشین رفت روم. گفتم: جناب سروان دنده عقب بگیر، لِه شدم. افسره گفت: بی‌شعور این بنده خدا با این حالش یه ساعت داره ازت عذرخواهی می‌کنه، اول تو ازش عذرخواهی کن تا منم از روت رَد شم. خلاصه دیدم حق با اونه. افتادم به پای طرف ازش عذرخواهی کردم تا افسره از روم رد شد. می‌خوام بگم خارج یه همچین بَل بَشوییه.

 


تعداد بازدید :  493