شماره ۹۴۹ | ۱۳۹۵ دوشنبه ۲۹ شهريور
صفحه را ببند
فروپاشی از درون (15)
آشوب در لیبی از پس انقلاب

| نویسنده:  اسکات اندرسون  | ترجمه: مینو میرزایی|

نخستين شخصی که «مجدی المنقوش» در ساحل غربی «مصراته» دید، یک پسربچه 8 یا 9 ساله بود که دارت‌بازی  می‌کرد. تمام خانه‌ها خالی بودند و توجه او به خودرويي جلب شد که در سایه دیوار یک خانه روستایی پارک شده بود.
مجدی از آن بچه پرسید: «پدرت اینجاست؟ مرا پیش او می‌بری؟»
او در آن خانه روستایی پدر بچه را ملاقات کرد؛ مردی حدودا 30 ساله که از ورود ناگهانی مردی به آن سرزمین خالی از سکنه، هم شگفت زده بود و هم مشکوک. مجدی داستان خود را این گونه تعریف کرد که رژیم را رها کرده و درصدد رسیدن به خانواده خود است. نام خانوادگی‌اش به او کمک کرد، چراکه تقریبا همه خانواده «منقوش» را در مصراته می‌شناختند. نگرانی مرد فروکش و او را به داخل خانه دعوت كرد.    
مجدی برای پذیرش واقعیت آماده نبود و هر چه بیشتر درباره جنگ در زادگاه خود می‌شنید، این حالت ناخوشایند فزونی می‌گرفت. از اواخر فوریه 2011 مصراته به‌شدت تحت سلطه نیروهای دولتی بود؛ ساکنان این شهر به غذا و دارویی که از راه دریا آورده می‌شد، تقریبا وابسته شده بودند. همزمان با نبرد سربازان با شورشیان کوچه به کوچه و نفر به نفر، همان‌طور که قذافی قول داده بود، ارتش توپخانه را مستقر کرده بود. محاصره با آغاز حملات هوایی ائتلاف غرب در اواخر ماه مارس تا حدودی کاهش یافته بود، اما مجدی همه جا می‌توانست خانه‌هایی را ببیند که توسط تانک‌ها ویران شده یا طعمه آتش شده بودند. ویرانی آن‌قدر زیاد بود که در برخی جاها حتی نمی‌توانست خیابان یا تقاطع را شناسایی کند.       صاحب آن خانه روستایی مجدی را به منزل پدر و مادرش رساند. او با یادآوری خاطرات گذشته اشک می‌ریزد و می‌گوید: «من جلوی در ورودی رسیدم. نخستین شخصی که دیدم خواهرم بود و بعد عروس و فرزندان برادرم. فکر می‌کردم که هرگز آنها را نخواهم دید.» مجدی بقیه آن روز را در جمع خانواده گذراند. مطلع شد که وقتی پدرش به‌سختی بیمار بوده، والدینش با یک کشتی پزشکی به تونس رفته‌اند. همچنین فهمید که نه فقط دوستانش، بلکه خانواده او نیز در فهرست خائنان محلی که رژیم تهیه کرده بود، در نظر گرفته شده‌اند. برادر بزرگتر او «محمد» یک گروه از خلبانان بالگرد جدا شده از نیروی هوایی را برای چندین هفته در خانه خود پنهان کرده بود. چنین به نظر می‌رسید که همه به انقلاب پیوسته و به آن متعهد شده‌اند؛ به هرحال مصراته متحمل رنج شده بود تا پایان کار را ببیند.   مجدی در خلال گردهمایی خانوادگی هرازگاهی به اتاق خواب قدیمی خود می‌آمد و تلفنش را از جیب در می‌آورد و پشت رختخواب پنهان می‌کرد. می‌گوید: «نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. فقط می‌دانستم که باید تلفن را مخفی کنم.»    در هفته بعد، این پسر بازگشته به دامان مصراته، شگفت‌زده از ویرانی شهر با تعدادی از دوستانش ملاقات کرد و از تعداد آشنایان کشته شده و زخمی مطلع شد. در جریان همین ملاقات‌ها بود که فهمید آنچه به او درباره جنگ گفته شده بود، دروغی بیش نبوده است و هیچ جنایتکار و مزدور خارجی دست‌کم در میان شورشیان در کار نبوده. آنها فقط مردمی شبیه خانواده خودش بودند که برای ساقط‌کردن دیکتاتور از جان گذشته بودند.  اما این آگاهی مجدی را در نقطه حساسی قرار داد. «ایوب»، طرف تماس او مطمئنا از رسیدنش به مصراته باخبر و منتظر بود که مجدی گزارش دهد. مجدی می‌خواست تلفن را دور بیندازد و چنان وانمود کند که انگار اتفاقی نیفتاده، اما بعد به این فکر افتاد که اگر رژیم برنده جنگ باشد، ممکن است عواقب این کار دامنگیر خانواده‌اش شود. اما این مسأله هم ذهنش را مشغول کرده بود که اگر شورشیان تلفن او را کشف می‌کردند و نام او فاش  می‌شد، چه اتفاقی می‌افتاد؟    دانشجوی نیروی هوایی وقتی این احتمالات را در نظر گرفت، یک نقشه خلاقانه و خطرناک کشید. در اواسط ماه می، او پیش یک گروه شورشی رفت و همه ماجرا را گفت. مجدی خوب می‌دانست که یک جاسوس در زمان جنگ نمی‌تواند روی مهربانی دشمن حساب کند- ممکن بود شورشیان او را زندانی یا اعدام کنند- اما با وجود این مسأله او این کار را انجام داد.     روز بعد، مجدی با ایوب تماس گرفت و قرار شد که دو روز بعد او را در یک آپارتمان خالی در مرکز شهر ملاقات کند. در زمان دیدار، یک گروه از کماندوهای شورشی مسلح حمله کردند و هر دو مرد را به زمین انداختند. مجدی و ایوب را در خودروهاي جداگانه سوار کردند و به زندان بردند. زمانی که شورای نظامی شورشیان اعلام کرد که دو جاسوس رژیم در مصراته دستگیر شده‌اند، مجدی پیش خانواده‌اش بازگشته بود.
برای مجدی 24 ساله آنچه که از پیشرفت و صلح در تونس می‌دید، در واقع سفری به سردرگمی و حیرت بود. او می‌گوید: «مدتی طول کشید تا باور کنم همه آنها واقعیت است.» مجدی می‌توانست به آسانی در تونس بماند، این چیزی بود که پدر و مادرش قطعا می‌خواستند؛ اما او پس از چند هفته بیقرار شد و حسی از نقصان او را در برگرفت؛ فکر می‌کرد نقش او در جنگ کشورش کامل نشده است. می‌گوید: «‌فکر می‌کنم بخشی از آن فکر  نوعی انتقام بود. من با ارتش همراه بودم؛ اما آنها به من دروغ گفتند و مرا بازیچه کردند و البته جنگ تمام نشده بود. مردم هنوز می‌جنگیدند و می‌مردند. به والدینم گفتن من انتخابی ندارم و باید به زادگاهم برگردم.»   وقتی مجدی به مصراته بازگشت، بلافاصله در یک گروه شبه‌نظامی شورشی فعال شد؛ «بریگاد ذی قار». اما پیش از این‌که بتواند به‌طور کامل در آنجا مستقر شود، نیروهای حکومتی در پایتخت دچار فروپاشی شدند و دیکتاتور و معدود طرفدارانش به قسمت پایینی ساحل «سورت» عقب‌نشینی کردند که سرزمین مادری قذافی بود. مانند هر جای دیگر در لیبی، مبارزه در سورت بسیار عجیب و درهم بود، عملیات سنگین با یکنواختی دنبال می‌شد و برای مجدی این‌طور به نظر می‌رسید که این آهنگ جنگ، به شکلی نامحدود ادامه دارد. وقتی جنگ پایان گرفت، مجدی به مصراته بازگشت و به واحد غیرنظامی پیوست که بیشتر با شخصیت ملایم او سازگاری داشت. او به همراه کارکنان یک آمبولانس مجروحان بدحال را از بیمارستان مصراته به فرودگاه انتقال می‌داد تا بتوانند خارج از لیبی خدمات بهداشتی بهتری دریافت کنند. مجدی از این کار لذت می‌برد؛ چراکه پس از آن‌ همه مرگ و ویرانی، مدرک ملموسی از بهبود به شمار می‌آمد و خوش‌بینی او را نسبت به آینده تقویت می‌کرد. در یکی از روزهای ماه سپتامبر در فرودگاه مصراته مجدی یک ملاقات‌کننده داشت. او «سامه الدریسی» بود برادر بزرگتر دوستش جلال که 500 مایل را از بنغازی آمده بود تا از مجدی چیزی بخواهد. انقلاب لیبی دو ماه پیش به پایان رسیده بود، اما ماه می‌ آخرین باری بود که کسی از خانواده دریسی درباره جلال شنیده بود. در آن زمان، تنها یک ارتباط کوتاه تلفنی از همان دبیرستان در طرابلس از طرف جلال با خانواده‌اش برقرار شد؛ جایی که دانشجویان نیروی هوایی از هم جدا شدند و مجدی برای مأموریت جاسوسی رفت. مجدی با چنان سرسختی به دنبال دوست گمشده‌اش می‌گشت که گاهی حالت وسواس‌گونه پیدا می‌کرد. او به طرابلس بازگشت و به سراغ چند همکلاسی قدیمی رفت. با پرس‌و‌جو از آنان می‌توانست قطعات این معما را کنار هم قرار دهد. معلوم شد که در ماه می‌ 2011 جلال در میان 50 دانشجوی آکادمی در دبیرستان طرابلس بوده است که به آنان گفته شده بود به خط مقدم فرستاده می‌شوند تا تله‌های انفجاری را کنترل و از خطوط ارتباطی محافظت كنند؛ اما در واقع، دانشجویان به‌عنوان طعمه مورد استفاده قرار گرفتند، چراکه به خط مقدم فرستاده شدند تا به آنها شلیک شود، در حالی‌که سربازان جانشین رژیم نگاه می‌کردند تا ببینند که آتش دشمن از کجا می‌آید. وقتی دانشجویان از این مأموریت مطلع شدند، به فکر فرار افتادند. جلال و یکی از دوستانش توانستند خود را به یک مزرعه دورافتاده برسانند. آنها به یک کشاورز پیر التماس کردند تا آنها را به جنوب و جایی دور از منطقه جنگی ببرد؛ اما کشاورز به آنها خیانت کرد، دانشجویان را به نیروهای امنیتی تحویل داد و آنان نیز دانشجویان را به ارتش تحویل دادند. مردان جوان مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و سپس برای مأموریت انتحاری فرستاده شدند. کمی بعد، دو دوست جلال تلاش دیگری برای فرار داشتند که موفقیت‌آمیز بود؛ اما جلال به بخشی دیگر در خط مقدم فرستاده شد.   
این خبر مجدی را واداشت تا جست‌وجوی جدیدی را آغاز کند. او درنهایت یکی دیگر از همکلاسی‌های قدیمی را یافت تا داستان را کامل کند. روزی در ماه ژوئن یک گروه کوچک از دانشجویان –‌جلال و بقیه که توانسته بودند، زنده بمانند- در جاده‌ای در حومه جنوبی مصراته بیتوته کردند. افسری با خودرو آمد و از آنان گزارش وضع خواست. در همان لحظه موشکی که از یک هواپیمای ائتلاف غربی شلیک شده بود، خودروي افسر را منفجر کرد و اغلب دانشجویانی را که در آن نزدیکی بودند، کشت. در زمان انفجار موشک، جلال در فاصله 50 یاردی از محل انفجار زیر درختی نشسته بود، اما ترکشی به سر او اصابت کرد و قسمت بالای سرش را شکافت. دوستانش مغز متلاشی‌شده جلال را زیر همان درخت دفن کردند و جسدش را با سایر مردگان برای انتقال به یک گورستان ناشناخته در کامیونی قرار دادند.   مجدی می‌گوید: «من به یاد رویایی افتادم که او دیده بود؛ بله هر دوی ما برای جنگ به مصراته رفتیم اما او کشته شد.» برای اغلب مردم، این مرحله پایانی برای جست‌وجو است؛ اما برای مجدی این‌گونه نبود. او ایامی که در بنغازی با خانواده جلال سپری کرده بود و میهمان‌نوازی آنان را به یاد آورد و مصم شد تا پیکر دوستش را پیدا کند و آن را به خانواده‌اش باز گرداند. پس از پرس و جوی زیاد از کارگزاران بی‌شمار دولت جدید انقلابی، مجدی بالاخره به گورستانی در طرابلس راهنمایی شد که خائنان در آنجا به خاک سپرده می‌شدند.    جای ترسناکی پر از زباله بود و صدها قبر در آن قرار داشت. مجدی همه ردیف‌ها را نگاه کرد، اما نام جلال را ندید. در نهایت، به گوشه‌ای از قبرستان رسید که گوری با علامت «گمنام» در آنجا قرار داشت. لحظه‌ای دچار هیجان شد، با خود اندیشید که چون سر جلال متلاشی شده بود، امکان شناسایی او نبوده است، فکر کرد که همین، گور جلال است؛ اما بعد دریافت که سه گور گمنام دیگر نیز آنجا هست. به دفتر گورستان مراجعه کرد و تصاویر اجساد ناشناخته را خواست. اما هر چهار نفر آن‌قدر آسیب‌دیده بودند که امکان شناسایی آنان وجود نداشت.  مجدی قانع شد که یکی از آنان جلال است. او خبر را به خانواده دریسی رساند و چند ماه بعد راهی بنغازی شد تا شخصا به آنان ادای احترام کند. مجدی با غم و اندوه می‌گوید: «ملاقاتی بسیار احساسی بود و من از آنان عذرخواهی کردم که نتوانستم مراقب جلال باشم. به‌طور قطع، جلال یکی از آن چهار نفر بود».


تعداد بازدید :  408