| بهزاد عبدی | روزنامهنگار|
حامد اسماعيليون متولد اسفند 1355 در شهر کرمانشاه است.او تاکنون 4 کتاب منتشر کرده: 2 مجموعه داستان و دو رمان. «آویشن قشنگ نیست» . «دکتر داتیس» نخستین رمان او نامزد نهایی 3 جایزه گلشیری، هفتاقلیم و غنیپور بوده است و «گاماسیاب ماهی ندارد» آخرین آنها که بعد از نزدیک به 4سال بلاتکلیفی 3 ماه است در ایران منتشر شده و در این مدت به چاپ دوم رسیده . این رمان یکی از درونمایههای مفهومیاش جنگ و موضوعات پیرامونی آن است. همین مساله سبب شد تا گفتو گوی حاضر با این نویسنده انجام شود.
حقیقت تاريخی چقدر در کار شما موثر بوده است؟آيا تاريخ را همانطور كه هست ديدهايد يا نه از فيلتر نگاه خودتان آن را روايت كردهايد؟
تاریخ را خواندهام دستکم تاریخ زمان رمان را خواندهام و چون کمتر کتاب مدونی هست که همه وقایع در آن آمده باشد ناگزیر بودم هرچیزی را از جایی بردارم، بخشی را از کتابهای چاپ شده، بخشی را از روزنامههای قدیمی و بخشی را از اینترنت. آیا باید در آن تغییری میدادم؟ یعنی روند وقایع را عوض میکردم؟ پاسخ من منفی است. گمان میکنم بسیاری از مخاطبان داستان با خواندن رمان در جستوجوی اطلاعات هستند. خودم یکی از آنها. داستان که فقط قصه نیست تاریخ است، روانشناسی است توصیف اجتماع است. من تغییر اتفاقاتی را که رخ داده نمیپسندم دستکم در تاریخ ایران نمیپسندم. فکر میکنم هنوز زمان آن نرسیده که تاریخ را از خودم عبور بدهم و مثلا شبیه به علی حاتمی قسمتی را وفادارانه و قسمتی را خودساخته روایت کنم. این کار علاوهبر جسارت، پشتوانه هم لازم دارد. من که نمیتوانم خودم را با کویینتین تارنتینو مقایسه کنم که هیتلر و مشاوراناش را در سالن سینما و در فیلم «حرامزادههای لعنتی» میکشد و تاریخ را عوض میکند. او اگر این کار را میکند هزاران اثر دیگر را پشت سرش میبیند که جنگ جهانی دوم را نعل به نعل نقل کردهاند پس همه اصل داستان را میدانند و از ماجرای محاصره برلین و خودکشی با اوا براون آگاهاند. با خودمان میگوییم بگذار یک نفر هم داستان خودش را تعریف کند. ما چه؟ ما که 10 تا اثر هم درباره وقایع سیاسی بعد از انقلاب نداریم منظورم اثر مستقل است. درباره جنگ چرا آثار زیادی نوشته شده و فیلمهای زیادی ساخته شده است اما وقایع سیاسی نه. چقدر سانسور در این میان موثر بوده نمیتوانم نظری بدهم چون از تعداد و کیفیت آثار چاپ نشده اطلاعی ندارم. پس تصمیمی میگیرم و وقایع تاریخی را به حال خود میگذارم و آدمهای خودم را در بستر این وقایع میسازم.
چقدر سعی کردهايد از تاريخ به معنای واقعيتی که رخ داده جدا شويد و چقدر سعي كردهايد تاريخي بسازيد كه در رمان نمودار باشد؟
همانطور که گفتم هیچ دخل و تصرفی در آنچه اتفاق افتاده صورت نگرفته است. من فقط سعی کردم جملههای تخت تاریخ را تبدیل به قصه کنم. مثلا ماجرای ابوذر را از یکی از بیمارانم در بندرگز شنیدم. او گفت که کسی شبیه به ابوذر در مبال خانهشان و در حیاط مدفون است. سالها این ماجرا در ذهن من زندگی کرد و تبدیل به ابوذر رمان شد. من ابوذر را در داستان آوردم و ماجرای مرگ و تدفیناش را. فصل کوتاهی که از دیدار با یک شاهد خلق شد. یا فصل سربازان عراقی را از یکی از کتابهای خاطراتی که سوره مهر منتشر کرده وام گرفتم. با این نگاه که شخصیتها هم در این کنش و واکنشها ساخته شوند. قبلا از این کارها کردهام مثلا در مجموعه داستان «قناریباز» داستانی درباره یک سرباز هست که در گروهان تخریب عضویت داشته است. این داستان را براساس نامه یکی از رزمندههایی نوشتم که در فرهنگ جبهه آمده. عملیات مرصاد هم با کمک تجربیات شخصی خودم چیزهایی که در آن چند شب و چند روز دیدهام و بررسی کتابهایی که دراینباره نوشته شده بازسازی شده است. از فیلم مستندی که مرتضیآوینی دراینباره ساخته بگیرید تا اسنادی که مرکز مطالعات جنگ منتشر کرده و حتی اسنادی که خود [منافقین] در اینترنت گذاشته است.
اثر قبلی شما دکتر داتيس به نوعی انگار حديث نفس بود. اين يکی اما انگار دغدغههای اجتماعی و سیاسی شما را بيان میکند. فكر ميكنيد چرا در اين يكي موفقتر بوديد؟
دکتر داتیس را در روزهای اولیه حضورم در خارج از کشور نوشتم. چیز دیگری نمیتوانستم بنویسم. به کتابهایم دسترسی نداشتم و تنها چیزی که در دسترسام بود کتابهای علمی دندانپزشکی بود. تصمیم گرفتم از آنها چیزی دربیاورم. اول قرار بود در یک نشریه اینترنتی و ماه به ماه فقط برای مخاطب دندانپزشک منتشر شود. بعد از چند ماه به این نتیجه رسیدم که میشود تبدیل به داستان بلندش کرد. روزهای اول مهاجرت نهتنها برای من که برای هر مهاجری کار دشواری است. نوشتن همیشه به من کمک کرده دورههای سخت را از سر بگذرانم. روزها در کتابخانه نزدیک درس میخواندم و شبها 3،2 ساعتی مینوشتم. دکتر داتیس حدیث نفس هست و نیست در زمان بسیار کوتاهی نوشته شده و در پرونده کاری خودم رمان دوم محسوب میشود. اولی همین «گاماسیاب» است که در سالهای 87 و 88 نوشته شده و در سال 89 بازنویسی شده است. کار بسیار دشواری بود چون رمانی بود که بیشتر بر تکیه بر حافظه شکل گرفته بود. جوانتر بودم و جز چند خط درباره شخصیتها چیزی در چنته نداشتم مثل رماننویسان بزرگ که دفترچه شخصیت دارند و کروکی میکشند و تمهیدات بسیار. گاماسیاب فقط توی ذهنام بود پی بازنویسیاش بسیار دوره دشواری بود. مدام باید به ذهنام فشار میآوردم تا به یاد بیاورم. بالاخره تمام شد اما به موقع مجوز نگرفت و بعد از چندسال بهعنوان رمان دوم منتشر شد. آن موقع که دکتر داتیس را مینوشتم از دست گاماسیاب خلاص شده بودم و شاید خیلی از چیزهایی که فکر میکردم مهم بوده در آن آورده شده. بهطورحتم گاماسیاب کتاب جامعتری است و ماهیت آن جامعیت را میطلبیده. به نظرم خیلی قابل مقایسه نیستند این دو کتاب. هر دو در موقعیت جداگانهای نوشته شدهاند و به روحیات خودم بسیار مربوط هستند.
دليل موفقیت و استقبال از اين رمان را چه میدانيد؟
پاسخ به این سوال برای من سخت است. بهطورکلی استقبال و عدم استقبال خوانندهها قابل پیشبینی نیست. مثلا من گمان میکردم «دکتر داتیس» کتاب مقبولتری شود اما برعکس شد. برخی از منتقدان دکتر داتیس را دوست داشتند و در جایزههای ادبی هم مورد توجه قرار گرفت اما جایزه اصلی که استقبالِ خوانندههاست هنوز ممکن نشده است. من سیاست را بیتاثیر نمیدانم. دکتر داتیس نه کاملا سیاست است و نه کاملا زندگی. از هرچیزی در خودش دارد و قضاوت من این است که اگر کسی بخواهد اثری صرفا درباره عشق بخواند شاید آثار بهتری پیدا کند یا صرفا درباره جنگ. اما سیاست قطعا در گاماسیاب تم برجستهای است. ضمن اینکه تا چاپ دوم «گاماسیاب» ظرف 3،2 ماه خیلیها تحتتأثیر مطبوعاتی بودند که کتاب را مورد توجه قرار دادند و دربارهاش نوشتند. نگاه ویژه مطبوعات بهخصوص چند ماهنامه مثل «تجربه» یا «مهرنامه» را در توجه به کتاب موثر میدانم. کتاب مورد حمایت رسانههای مستقل قرار گرفت و از نظر منتقدان و نویسندهها هم بهترین رمان سال 92 شناخته شد. چندین نفر در شبکههای اجتماعی در روزنامهها و در وبلاگهایشان در اینباره نوشتند. من حتی نقدهای منفی را هم موثر میدانم. میدانستم که در وقت انتشار مورد توجه قرار خواهد گرفت اما اعتراف میکنم که بیش از تصور خودم بود و بهترین واکنش را هم از خوانندگان اثر گرفتم که پیامهای بسیاری به من فرستادند و گاه نکتههایی را در کتاب دیدند که از چشم خودم دور مانده بود. از اینجا به بعد و در چاپ سوم معلوم میشود که آیا تبلیغات سینه به سینه درباره این کتاب موثر و مداوم بوده است یا نه.
رمان شما به نظرم جز موضوع تاريخی نوعی شناخت آدمها و تغيير آدمها در روندی تاريخی است. آيا همه آدمها ناگزير به اين تغييرند؟
نه لزوما. اما جنگ را دستکم نگیرید. جنگ حتما آدمها را تغییر میدهد. شما به دیگران پیشنهاد میکنید کتاب بخوانند یا فیلم ببینند یا به تماشای تئاتر بروند. آدمها این کارها را میکنند تا تجربیات انسانی دیگران را خودشان هم تجربه کنند. ولی آیا روند اتفاقاتی که در دنیا میافتد متحول میشود، نه هیچ حادثهای رخ نمیدهد. جنگها ادامه دارند نزاعهای خیابانی همچنان شکل میگیرند بچههای زیادی هر روز جان خود را از دست میدهند یا از داشتن پدر و مادر محروم میشوند. چون عده زیادی از آدمها هستند که نه کتاب میخوانند نه فیلم میبینند و نه به تماشای تئاتر میروند. از خیل این آدمهای حاشیه که تا سخن نگویند نمیشود دربارهشان قضاوت کرد گاه کسانی بیرون میآیند که وقایع تاریخی را میسازند جنگها و کشتارها را راه میاندازند و دنبال مطامع رذیلانه خودشان میروند. از دید آنها انسانها تودههای انسانیاند نه واحدهای زندهای که ذهنی پر از خاطره دارند و قلبی که برای فرزندی، مادری، همسری و معشوقی میتپد. هیولاها البته گاه و بیشتر اوقات خودشان قربانی میشوند اما به ناحق باعث بهوجود آمدن التهابها و دگرگونیها در جان آدمهایی میشوند که در سایه جنگها و ناآرامیها زندگی کردهاند. ادبیات را و هنر را آدمهای تحتتأثیر مینویسند آنهایی که بیشتر از بقیه تغییر کردهاند یا صدمه خوردهاند یا با حواس جمع دور و بر را میپاییدهاند. قصهشان چیست؟ قصه کسانی که در روند وقایع بزرگ به محاصره تاریخ درآمدهاند و برای اینکه له نشوند ناگزیر از تغییر شدهاند. مثلا جعفر مزنگی یکی از این آدمهاست که در کتاب آمده و به ناچار تغییر میکند. آدمی جاهطلب و از راه رسیده که مرگ برادر، مفقود شدن شوهرخواهر و دوست قدیمی، دست و پنجه نرم کردن طولانی با طبیعت مرز ایران و عراق و تغییر نگاه مردم به جنگ و شهادت بعد از سالها روحیات او را هم تحتتأثیر قرار میدهد. امیدوارم وقتی جعفر به روحانی روستا اعلام میکند که با پایان جنگ مخالفتی ندارد کسی متعجب نشده باشد.
چهار كتاب از شما تا الان منتشر شده. بين اين چهارتا مجموعه داستان پيوسته «آويشن قشنگ نيست» و رمان «گاماسياب ماهي ندارد» از بقيه موفقتر بودند. چرا؟
قناریباز از سانسور لطمه دید. داستانهای بهتر مجموعه کنار گذاشته شد. قرار نیست مجموعهداستان پر از داستانهای درجهیک باشد. به نظر خودم البته بود که دست به چاپشان زدم اما دو، سهتایی که سرتر بودند بیرون از مجموعه ماندند. ضمن اینکه دیگر هیچگاه مجموعه داستان منتشر نخواهم کرد مگر اینکه از لحاظ مضمون یا خط داستانی به هم مربوط باشند. «آویشن قشنگ نیست» نوستالژیک است و خواننده ایرانی نوستالژی را دوست دارد. خودم هم کم و بیش چنین روحیاتی دارم. بههرحال بخشی از این روحیات مشترک در کتاب آمده و مورد اقبال قرار گرفته است. «گاماسیاب ماهی ندارد» هم همانطور که گفتم به سیاست میپردازد و سیاست همیشه در ایران جذاب است. ضمن اینکه من دو کتاب دیگر را هم به همان اندازه دوست میدارم و از آنها دفاع میکنم.
فكر ميكنيد در ايران و شرايط سياسي و اجتماعياش يك نويسنده ميتواند مواضعي نظير نويسندههايي كه نام بردم داشته باشد؟
بله، میشود. من فکر میکنم که میشود اما بسیار دشوار است. این روزها به وفور کتاب خاطرات منتشر میشود. یکی، دو قفسه از کتابخانه من کتاب خاطرات است بهخصوص کتابهایی که سازمان اسناد انقلاب اسلامی منتشر میکند. مثال میزنم. مثلا برای نوشتن فصل پایانی گاماسیاب و طرح مساله پایان جنگ من خاطرات آیتالله ریشهری را خواندهام، بیانیههای جنابهاشمی رفسنجانی و آقای محسن رضایی را خواندهام، خاطرات تیمسار صیاد شیرازی را مرور کردهام و متاسفانه آن روز «آقای سفیر» جواد ظریف منتشر نشده بود تا چند جملهای اضافه کنم. تا وقتی این کتابها منتشر میشوند امکان آن هست که آثاری درباره تاریخ 35 ساله اخیر نوشت و منتشر کرد. گمان میکنم اگر نویسنده از جاده انصاف بیرون نرود و دست به قضاوت نزند میتواند در همین فضا چیزهایی بنویسد هرچند انتخاب آدمهای حقیقی تقریبا ناممکن است. نویسنده مجبور است آدمهای خیالی از خودش بسازد که در کیفیت کار تأثیر میگذارد. تأکید میکنم روزنهای که وجود دارد ایدهآل هیچکس نیست اما اگر نویسنده بتواند عقاید سیاسی خودش را بیرون اثر بگذارد و فقط دست به تحلیل انسانی وقایع بزند چنین امکانی در دایرهای محدود برای او فراهم است.
به نظرم همواره درحال تجربه فضاها و فرمهاي جديدي هستيد. چطور از تكنيك چند صدايي «آويشن قشنگ نيست» به يك رمان سياسي تاريخي «گاماسياب ماهي ندارد» رسيديد؟
دقیقا همین است که شما میگویید. تجربههای جدید و دنیاهای جدید. البته من چندصدایی را بسیار دوست میدارم. کتاب جدیدم هم 3 صدایی است. به نظرم گاماسیاب هم 3 صدایی است گاه وقایع به هم مربوطاند و گاه نیستند. مثلا ماجرای تلفنهای سوسن به پوران بهطور موازی در کتاب و در فصلهای مختلف آمده است منتها هرکدام از زاویهای متفاوت. انتخاب این زاویه دیدها خیلی در ابتدا آگاهانه نیست. بعد در چند روز اول نوشتن به نتیجه میرسد. مثلا در زمان نوشتن «گاماسیاب ماهی ندارد» از همان روزهای اول میدانستم که چند فصل خواهد شد و هر فصل به چه خواهد پرداخت. هم میخواستم توازن ایجاد کنم هم به دام اطناب و بیهودهگویی نیفتم. سیاست هم در همه این کارها هست گاهی رو گاهی در پسزمینه. اما هرچه گذشت سیاست در نوشتههای من برجستهتر شد. بهنظرم این اتفاق زمانی افتاد که از همه آدمهای سیاسی ناامید شدم. وقتی دیگر سیاستمداران را به چشم قهرمان ندیدم تصمیم گرفتم آنها را در نوشتهها نقد کنم. تصمیم دارم در اثری که در آینده خواهم نوشت به آنها نزدیکتر و نزدیکتر شوم.
من در «آويشن قشنگ نيست» و «دكتر داتيس» عنصر روايت را قويتر ديده بودم. در اين رمان به نظرم روايت جاي خود را به گزارش داده و قطعههاي رمان را كنار هم ميچيند و گزارش ميكند. چرا در اين يكي زبان و روايت قوت كمتري دارند؟
گزارش کردن در داستان را اصلا بد نمیدانم. حتما گزارش یک مرگ مارکز را خواندهاید. گزارش از روایت جدا نیست. اینکه مدام زندگی روزمره را تعریف کنی به بطالت میافتی ضمن اینکه گزارشی که در داستان جا بیفتد قدرت تحلیل و قضاوت نویسنده را نشان میدهد و البته بند وصل کردن روایتها به همدیگر است. فراموش نکنیم گاماسیاب شرح 12،10سال از تاریخ یک سرزمین است نمیشود وقایع مهمی را که اتفاق افتاده ذکر نکرد دستکم آنچه را که به سرنوشت شخصیتها مربوط است. من این را نقطه ضعف نمیدانم و در کارهای بعدی هم تکرارش خواهم کرد.
منظورم از گزارش منفعل بودن زبان است. مطمئنا شما با انفعال زباني موافق نيستيد. ميخواهم بگويم حداقل از نظر زيباييشناسي، روايت يك اثر ادبي مثل رمان حتما تفاوتهايي با گزارشهاي روزنامهاي بايد داشته باشد.
بگذارید چند مثال بزنم. «آینههای دردار» هوشنگ گلشیری یکی از بهترین داستانهای بلند فارسی است که خواندهام. همهچیز از لحاظ زبان در حد کمال است. تسلطی که نویسنده بر زبان دارد رشک برانگیز است طوری که بسیار پیش آمده برگردم و از خواندن جملهای حظ بیشتری ببرم یا «اسرار گنج دره جنی» به قلم ابراهیم گلستان که نثری پخته و فوقالعاده دارد. گلشیری و گلستان سرآمد نثر فارسی هستند و من ارادت بسیاری به آثار هر دو دارم اما گمان میکنم چیزی این وسط کم است. همان چیزی که جلوی جهانی شدن این آثار و نویسندهها را گرفته است. وگرنه این دو نویسنده بهخصوص هوشنگ گلشیری از لحاظ هوش و تسلط بر زبان و دغدغههای انسانی چیزی از امثال مارکز، یوسا و کوندرا کم ندارد. صددرصد خواننده فارسیزبان به آن اندازه که از «شازده احتجاب» و «خروس» لذت میبرد و از پیچ و خمهای نثر کیفور میشود از بخشهای متصلکننده گاماسیاب لذت نخواهد برد اما گمان میکنم یکی خصلتهای شخصی یک نویسنده که آیا اصلا به چنین نثری علاقه دارد یا نه و دیگری میل بیشتر به داستانپردازی «گاماسیاب» را در ژانر دیگری قرار میدهد. شما اسماش را گزارش میگذارید اما من آن را بخشی از روایت میدانم. ضمن اینکه من مشتری گزارشهای روزنامهای هستم هر روز آنها را میخوانم و به نظرم خیلی از این گزارشها خوب و استادانه نوشته میشوند طوری که شاید خواننده آن را بخشی از یک رمان تلقی کند.
درآمدی بر ادبیات جنگ
در آشيانه كلمات ويران
شاهرخ تندروصالح دبیر سرویس ادبیات
اين مطلب مقدمه كتاب بايگاني شده من پيرامون ادبيات جنگ است. در اينجا براي نشان دادن صورتي از رفتار انديشههاي اجتماعي در ادبيات ايران بر آنم تا بخشهايي از اين كتاب را براي شما عزيزان برگزينم. پس مطلب اين ستون به تفكيك به موضوعاتي پيرامون ادبيات جنگ خواهد پرداخت. اميدوارم بتوانم از نظرات خوانندگان محترم و شايسته خود بهرهمند شوم. حالا اين شما و اين ادبيات جنگ در آشیانه کلمات...
يكي از روزهاي نوامبر سال 1945 بود كه دولف اشترن برگر در سرمقاله نخستين شماره مجله «دي واند لونگ» لب به اعترافي تلخ گشود و چنين نوشت: «ما همهچيز خود را از دست دادهايم: حكومت، اقتصاد و مجموعه ارتباطاتي كه يك ملت را با هم پيوند ميدهد».
در لابهلاي اين كلمات، روحي از ويراني نهفته است؛ روحي كه نجواي آن تصوير يك پايان را در چشم ميكشاند؛ تصويري كه نويسندگان گوشهنشين و وجدانهاي بيدار اما زخمخورده آلماني، آنهايي كه گريختند تا در آشويتس جزغاله نشوند يا آنهايي كه گريختند تا زندگي دوباره آلمان را رقم زنند همه و همه اين تصوير را بر صفحات كاغذ ترسيم كردهاند.
چنين بود سرانجام حكومتي كه آواز «آلمان، آلمان، برتر از هر چيز در اين جهان» را سر ميداد و نقطه اوج وحشت و بيدادگري آن در شخص هيتلر متمركز بود و با جنگ جهاني دوم براي اكثر ملتهاي جهان و بهويژه براي ملت آلمان نكبت و ويراني فراوان به ارمغان آورد، در آلمان مدتها پيش از پايان گرفتن جنگ جهاني دوم، اين جمله، دهان به دهان ميگشت كه اگر در اين جنگ مغلوب شويم، تازه برد با ما بوده است. اين برد چيزي نبود جز رهايي از يوغ ستم و بيدادگري هيتلر و حكومت حزب نازي كه به هيچ طريق ديگر امكان گريختن از زير سايه وحشتش وجود نداشت.
اميد به آغازي نو و ايجاد آلماني بهتر با شكست در اين جنگ خانمان برانداز و برچيده شدن بساط هيتلريسم پيوندي ناگسستني داشت. سرانجام آنچه آرزويي بيش شمرده نميشد رنگ حقيقت گرفت و بر ويرانههاي آلمان بقاياي ملتي سختكوش بر جا ماند كه براي ادامه حيات خود ميبايست همهچيز را از آغاز شروع كند، منتها زير سقف وجدان مردم. با اين همه اين نوآغازي در زمينه ادبيات براي ملت آلمان كار چندان آساني نبود. حزب نازي سالهايسال تبليغات ضدبشري و برتريطلبي به خورد ملت داده بود و در هر فرصتي جشني از كتابسوزان به راه انداخته بود. از نويسندگان مستقل خبري نبود و آنهايي هم كه بودند، تلاش بر اين داشتند تا حفظ حيات كنند. طيفي از آشنايان به فوتوفن نويسندگي و هنرمندي وجود داشتند كه داشته و نداشته خودشان را در طبق اخلاص ميگذاشتند و در هر فرصتي كه پيش ميآمد آن را به خدمت هيولايي چون هيتلر تقديم ميكردند.
آلمانيها بيشك آن روزهاي سياه و تلخ را در تاريخ خود به ياد دارند. روزهايي كه نويسندگان و انديشمندان يا بايستي ميگريختند يا خود مرگ را انتخاب ميكردند يا به دست گشتاپو كه در همهجا حضور پر رنگي داشت به مرگ ميرسيدند. در همان روزها بود كه چهرههاي شاخص ادبيات آلمان؛ كساني چون برشت، فرانتس ورفل، هاينريش مان، توماس مان، كارل زوكماير، آلفرد دوبلين و چندين چهره ديگر از آلمان گريختند. ارنست تولر و والتر بنيامين دور از خانه و كاشانه و يادهاي سرزمين مادري با پاي خود به تاريكخانه سرزمين مرگ گام نهادند و ياكوب فان هوديس به جرم بيمار رواني بودن و انگل اجتماعي شمرده شدن به جوخه دار سپرده شد.
آيا در اين دوران فيلسوفها و آشنايان به فوت و فن انديشيدن بودند كه نازيها و گشتاپو را پروار ميكردند؟ آيا خيابانهاي سرد شهر زير چكمههاي نظاميان نفسش را حبس كرده بود به اميد روزي كه اين نفس باز شود؟ آيا قرار بود بر فراز آسمان برلين، فرشتهاي فرود آيد و خبري شاد كننده براي زنان و كودكان بيسرپناه و بينانآور مانده بياورد؟
در همين حال و احول بود كه مارتين هايدگر فيلسوف، سرخوشانه در خيابانهای سرد شهر قدم ميزد و گاه سوار بر دوچرخه، از بازي نسيم با لالههاي گوش خود لذت ميبرد. يا جايي مينشست و خيره به نقطهاي، آيندهاي موهوم را در نظر مجسم ميكرد، آيندهاي كه نيمقرن پس از مرگ او همچنان بيمختصات است. هايدگر در همين روزها بود که تمامقد به حمايت از حزب نازي بلند شد. مجله مينوشت از فرهنگ سخن ميگفت و دوست داشت كه لشكري از جوانان بيتجربه و عاشق ماجراجويي و تفنگ و خونريزي و انتقامگيري را پشتسر خود قطار كند و از هركسي كه ميتواند انتقام بگيرد. او در همين حال و هوا توانست مدال افتخار هيتلر را بر سينه خود بياويزد. كارل ياسپرس، فيلسوفي ديگر بود كه قلم را به شرمساري جنباند و اظهار ندامت كرد و از اين كه هنوز زندگي برايش جريان دارد، اظهار پشيماني ميكرد و ميگفت بزرگترين گناه ما زندهبودن ماست. اما آيا زندهبودن گناه آنها بود؟ آيا واقعا مرتكب گناهي شده بودند كه هيچچيز حتي غسل تعميد يا نيايشها و مناجات نميتوانست آن گناه را بزدايد؟
اين تصوير شتابزده، درحقيقت نمايهاي از حضور يك ملت و يك فرهنگ و مجموعهاي از انديشمندان آلماني، در تلخترين برهه تاريخيشان يعني طي سالهاي استيلاي نازيسم و گشتاپو و جنگهاي اول و دوم جهاني است.
آلمان پس از برخاستن از خاكستر جنگ، ققنوس رستگار اروپا شد. نازيسم و گشتاپوئيسم را به زبالهداني تاريخ فرستاد و زور خودش را براي ترميم سرخوردگي در جهان نويسندگانش زد. شهروندان آلماني در روزهاي آغازين بازسازي سرزمينشان يك چيز بيشتر در نگاه خود مرور نميكردند: آينده روشن و اين آينده را در يكجا بيشتر جستوجو نميكردند: كلمات پرسشگر و انديشههاي اميدآفرين. شايد بتوان با اين مقدمه از ادبيات جنگي صحبت كرد كه ميتواند بازآفرين زندگي باشد؛ همچون ققنوس. بيشك ققنوس ادبيات آلمان در جان خود قدرتي نهفته داشته و دارد كه به مدد آن توانسته از زير خاكستر عفن ظلم و ستم نازيسم و گشتاپو، معصوميت از دست رفتهاش را بيرون بكشاند و با تلاش و كوشش شهرونداني شايسته را براي جامعه خود تربيت كند و هر روز، نوترين روز خود را با شادي جشن بگيرد.
در نوشتار بعد اين بحث را ادامه ميدهم.