شماره ۳۸۸ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲ مهر
صفحه را ببند
«ب» مثل بزرگ؛ مثل بلند طبعی

کامبیز نوروزی  حقوقدان

امامزاده‌ای به نام «عینعلی و زینعلی» وجود دارد که مکان فوق‌العاده‌ای محسوب می‌شود. یکی از این روزها با حالی نه‌چندان خوب با همسرم تصمیم گرفتم که به این مکان بروم. دیر وقت بود، ساعت 12 را نشان می‌داد. نم‌نم بارانی هم ما را همراهی می‌کرد اما در بسته بود زیرا نیمه‌شب این امر کاملا طبیعی بود.  در آن تاریکی شروع به در زدن کردیم. ناگهان صدایی چروکیده و مسن از پشت در گفت: کیه؟ پاسخ ساده‌ای به او ارایه دادم با این مضمون که: دلتنگیم اجازه دهید به داخل بیاییم و هوایی بخوریم.  پیرمرد با خوشرویی در جواب ما گفت: بسته است. درحال نظافت هستیم، امکان ورود در این زمان نیست. عرض کردم با امامزاده کار داریم، قصد انجام آداب داریم. پیرزنی را نیز مشاهده کردیم که درحال نظافت بود، به نظر می‌رسید که همسر خادم امامزاده باشد. او دارای چهره‌ای سبزه بود و ردپایی از پیری و تکیدگی را می‌شد در او دید. گذر سخت روزگار در چهره او به خوبی نقش بسته بود. دقایق درحال گذر بود و بر این تصمیم بودیم که کم‌کم از آن‌جا خارج شویم. بر این قصد بودم تا بتوانم خیری را در آن زمان انجام دهم اما جالب این است که این کار خیر، خیرش را به خودمان برگرداند. دستم را بر جیب کردم و قصد انجام عمل کردم به این نیت که آن پیرزن برای ما نماز حاجتی بخواند و دعایی را در حق ما متحمل شود. مبلغی را به او تعارف کردم که از من قبول کند اما به دست من با بی‌توجهی نگاهی انداخت و هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد. سپس چشم بر آن برگه کاغذی کرد که در دست من بود. او این موضوع را کاملا با نگاهش رد کرده بود و نشان می‌داد وابستگی به مال دنیا برای او وجود ندارد.  ناخودآگاه نگاهم و چشمانم به چادری افتاد که پر از روزنه‌هایی بود که خبر از کهنگی آن می‌داد. رو به ما کرد و گفت: پول نمی‌خواهم نمازتان را می‌خوانم و بس! اما من قبول نکردم و گفتم: لطفا این پول را قبول کن. باز هم نگاهی کرد و همان کلمات را به‌کار برد. گفت: احتیاجی به پول نیست، نمازتان را می‌خوانم. گفتم: این پول فقط از باب سپاس است نه چیز دیگری. از آن زمان به بعد، به ما هیچ نگفت و از ما رو برگرداند و آماده شد و به داخل امامزاده رفت. قامت بست و شروع کرد به خواندن نماز. ایستادیم تا از پی نماز راضی‌اش کنیم. با خود گفتم شاید بتوانم لطفی به او کنم. نمازش را خواند و برگشت بدون این‌که در ما بنگرد با صدایی خاص گفت: خواندم و بعد رفت. ما ماندیم و کوچکی‌مان. ما ماندیم و ذوق بزرگترین انسانی که تا آن زمان دیده بودیم. آدمی که آن زمان دیده بودیم و هرگز مانند او را نخواهیم دید. او تفسیر جالبی را در خود نهاده بود. او جیبی نداشت. اگر به ما باشد، به‌خاطر کوچکتر از آن اقدام هم،‌ هزار کار می‌کنیم تا بگوییم بزرگ هستیم اما او را با اینها کاری نبود. توصیف اینچنین انسانی سخت است، من به‌شخصه از هم‌صحبتی و زمانی که با او گذراندم تا مدت‌ها مسرور ماندم.


تعداد بازدید :  706