| وودی الن|
بله من دزدم. چرا ندزدم؟ جایی که من بزرگ شدم آدم باید میدزدید تا بتونه شکمشو سیر کنه و زنده بمونه. بعد هم که خب، بزرگ شدم، مجبور بودم بدزدم تا بتونم به پیشخدمتهای رستوران انعام حسابی بدم. بیشتر بچهها ده دلار و پونزده دلار انعام میدادن؛ اما من کمتر از بیست تا نمیدادم و این باعث میشد پیشخدمتها بهترین سرویس رو به من بدن. تازه، همیشه هم دزدی واسه این چیزا نبود. خاطرم هست یه دفعه موقع سرقت از یه خونه، دو، سه تا پیژامه دزدیدم چون پیژامههای خودم اصلا راحت نبود و مرتب پامو میخورد؛ یا یه دفعه چله تابستون از پشت بوم یه خونه چند تا زیر پیرهنی دزدیدم چون تو اون گرما اصلا با پیرهن رو نمیشد خوابید. این بههرحال یه راه زندگی بود، حالا گیرم خیلی شرافتمندونه و آدم حسابی پسند نبود. لابد فکر میکنین من تربیت خیلی بدی داشتم. خب نمیتونم این حقیقت رو انکار کنم. بله بابای ما، یعنی بابای من و آبجیم و داداشام، همیشه درحال فرار از دست پلیس بود. راستش رو بخواین من تا بیستو دو سالگی نتونستم ببینم بابام دقیقا چه ریخت و قیافهای داره. سالهایسال من فکر میکردم اون یه کوتوله ریشو با عینک شیشهای تیره اس که همیشه خدا هم درحال شلیدنه (چون فکر میکردم قاعدتا در جریان این همه فرار از دست پلیس باید حداقل یه گلوله پلیس به پاش خورده باشه). اما اگه فکر نمیکنین که من دارم براتون چاخان میکنم باهاس بگم که بابای خدا بیامرز من اون موقع که زنده بود یه آدم قد بلند و مو بلند شبیه اون مرتیکه سوئدی لیندبرگ خلبان بود. یه دزد حرفهای بانک بود. من به دوره اوجش احترام میذارم اما خودش باید حالیش میشد که شصتوپنج سالگی یه سن استاندارد واسه بازنشستگی تو این رشته اس.
برشی از کتاب «اعترافات یک سارق مادرزاد»