مونا زارع طنزنویس [email protected]
کنار سیروس نشسته بودم. داشت آموزش آشپزی میدید و روی تکه کاغذی که به زانویش چسبانده بود دستور غذا را مینوشت. زن آشپز کدو را توی مواد رنده کرد و سیروس تخمه توی دهانش را تف کرد بیرون و به سلیقهاش فحش داد و توی دستور خودش به جای کدو نوشت قلم گوسفندی. دیگر بیشتر وقتها توی خانه سیروس بودم و نگاهش میکردم. کم تحرکترین موجودی که دیدم بعد از میزناهارخوری، سیروس بود که فقط به این خاطر رتبه دوم را گرفت که میزناهارخوری را افراد دیگری پر و خالی میکنند، اما سیروس برای این یک کار مجبور است خودش را تکانی بدهد. در خانه را زدند. معمولا مهزاد است که از وقتی فرهاد آمده میآید اینجا و میرود گوشهای سیگارش را میکشد و از عطرهای سیروس به خودش میزند و برمیگردد خانهشان. یک نفر کلید انداخت و وارد شد. مهزاد بود. بدون اینکه به سیروس نگاه کند به طرف دستشویی رفت و در را محکم بست. دوباره صدای در آمد. سیروس به سختی از فرورفتگی مبل خودش را بیرون کشید و از پشت چشمی در نگاه کرد ودر خانه را باز کرد. شیده بود. به عصایش تکیه داده بود و لبخند زد و گفت: «داستانای نیکی؟» سیروس پشتش را خاراند و به طرف مبلش رفت و گفت: «حالا ازجمله اونروز تو خونه نیکی چیکار میکردی رسید به داستانای نیکی! چته تو؟» شیده وارد خانه شد و گفت: «انگار خواب دیدم تو برداشتیشون» سیروس صدای تلویزیون را بلند کرد و گفت: «داره کوکوی فرانسوی یاد میده احمق کدو میریزه تو کوکو!» شیده عصایش را انداخت گوشه خانه و به طرف آشپزخانه رفت. خیلی وقت بود پایش بهتر شده بود اما فکر میکرد اگر خوب شود چراغ عذاب وجدان فرهاد خاموش میشود و دوباره ولشان میکند و میرود. درست هم فکر میکرد. کابینتها را پشت سر هم باز میکرد. خانه سیروس وسایل زیادی نداشت که پیدا کردن چیزی توی آن سخت باشد. از هر ظرفی هم فقط یک عدد داشت و در خودش اینقدر لیاقت نمیدید که ممکن است روزگاری میهمان یا دوستی داشته باشد که نیازش شود. توی کابینتها خالی بود. شیده به طرف قفسههای فیلم دوید و فیلمها را پایین ریخت. سیروس نگاهش هم از روی تلویزیون برنمیداشت و از نظر قالتاق بودن در نوع خودش بینظیر بود. شیده داد زد: «داستانای نیکی رو چیکار کردی؟ اونا مال من بود» سیروس جواب نداد و شیده پایش را کوبید به زمین و جیغ زد. سیروس انگشتش را روی بینیاش گذاشت و شیده را دعوت به سکوت کرد که شیده را هم خب همهمان میشناسیم، دو حالت بیشتر ندارد. یا درحال خواندن کتابهای روانشناسیاش و دریافت و پخش انرژي به حالت حوصله سر بر است، یا نعره زنان توی در و دیوار و به قول خودش تخلیه خشم است. دوید سمت عصایش و آن را گذاشت زیر گلوی سیروس. واقعا که راضی نبودم سیروس بمیرد و بخواهم هر روز با او دهن به دهن بشوم که حق ندارد از دیوار اتاق دخترهای محله رد شود. نفس سیروس بالا نمیآمد و شیده طوری از ته گلویش داد میزد و داستان را میخواست که شک میکردم خودش کلمه به کلمهاش را نوشته. در دستشویی باز شد و مهزاد با دهان باز بیرون آمد. مادرش با پای گچ گرفته روی میز ایستاده بود و عصایش را گرفته بود زیر گلوی سیروس و نعره میزد دزدیهایش سهم خودش است! اینجا را دیگر حق داشت برود معتاد شود. از رنگ و رویش معلوم بود هرچه زده پریده. چند قدم عقب رفت و برگشت توی توالت و در را بست. شیده هنوز داشت داد میزد و سیروس کبودتر میشد! سیروس دستش را گرفت به عصای شیده و تلاش کرد عصا را کنار بزند که شیده عصا را بیشتر فشار داد و سیروس به سختی گفت: «فرستادم ارشاد!» شیده عصا را کوبید توی سر سیروس و از روی میز افتاد و گفت: «قسمت آخر نداشت که! به اسم خودت دادی؟» سیروس گلویش را خاراند و گفت: « نگو که تو میخواستی به اسم نیکی بدی؟! قسمت آخرشو پایان باز گذاشتم» شیده جیغ زد: «لعنت به تو! احمق» در خانه سیروس باز شد و فرهاد پشت آن ایستاده بود. سرفهای کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: «شیده جان» شیده تا متوجه فرهاد شد دست و پایش شل شد و افتاد کف زمین و زانویش را گرفت. فرهاد تا کمر از لای در وارد خانه شد و لیوان آب پرتقال را به طرف شیده گرفت. سیروس نگاهش کرد و گفت: «لختی داداش؟!» فرهاد عرق صورتش را پاک کرد و گفت: «گلاب به روتون با پیژامهام» شیده خودش را از روی زمین بلند کرد و فرهاد گفت: « کی جیغ میزد؟» سیروس از جایش بلند شد و دست فرهاد را گرفت تا بیاید توی خانه و خجالت نکشد و گفت: «شیده داشت تخلیه خشم میکرد. زنت فرشتهاس، غلط میکنی ترکش میکنی این فرشته بالدارو!» شیده زیر لب فحشی داد و آب پرتقالش را سرکشید. سیروس دستش را انداخت گردن فرهاد و ادامه داد: « شیده گفتم بهت مهزاد توی دستشوییه؟» آب پرتقال توی گلوی شیده پرید و صدای سیفون دستشویی آمد. هرکسی نداند من خوب میدانم مهزاد چه فکری توی سرش است و اگر کمی مغزش را به کار بیندازد میتوانیم بفهمیم قاتل من شیده است یا سحر؟!