روز-داخلی - دادگاه :
هستی نشسته روی صندلی رو به تصویر حرف میزند:
هستی: حاج آقا شما از من خواستین کارمو ول کنم، کارمو ول کردم... گفتین زندگیتو حفظ کن، نشستم زندگیمو حفظ کردم... ولی فقط یک ماه زندگی داشتم حاج آقا... بعدش باز شروع کرد به بهانه گرفتن... چرا میری خرید...؟ چرا وقتی میری بیرون لباس عوض میکنی ...؟ چرا تو مغازه با مردا حرف میزنی...؟ چرا با تلفن زیاد صحبت میکنی...؟ با کی صحبت میکنی...؟ چرا مهمونی میری...؟ چرا دوستات مییان خونه...؟ چرا وقتی من تلفن زدم، خونه نبودی...؟ چرا تو ماشین میخندی...؟ چرا راه میری...؟ چرا نفس میکشی...؟ چرا... چرا... چرا...
ناصر که روی صندلی کنار هستی نشسته در تصویر نزدیک رو به تصویر حرف میزند:
ناصر: حاج آقا شما بگین... وقتی مرد، همه چیز میخره میزاره تو خونه... نمی زاره آب تو دل زنش تکون بخوره... برای چی زن توی این خونه، باید بره خرید... من که چیزی کم نذاشتم... ازش بپرسید، کم گذاشتم...؟
هستی: حاج آقا، احتیاجات من فقط مواد غذایی نیست... من دوست دارم خونه رو با سلیقه خودم تزیین کنم... دوست دارم لباسمو خودم انتخاب کنم... دوست دارم...
ناصر: حاج آقا من دوست ندارم زنم بدون من از خونه بره بیرون... حاضرم لباسشو، کفششو، ظرف و ظروفشو خودم بخرم... دیگه چی میخواد...؟
هستی: من زندانی نیستم حاج آقا... من خودم سلیقه دارم... حق انتخاب دارم... زندگی مشترک معنیش چیه...؟
ناصر: من آبرو دارم حاج آقا... من دوست ندارم زنم خودشو نونوار کنه... خودشو آرایش کنه بره خرید... دوست ندارم تو مغازه با مردای غریبه بگو بخند راه بندازه... دوست ندارم خیابون گردی کنه...
هستی: من بیرون از خونه آرایش نمی کنم ... خیابون گردی نمی کنم... ولی دوست دارم لباس مرتب بپوشم... دوست ندارم شلخته باشم ... شلخته نبودن عیبه...؟
صدای قاضی: خانم پوشش شما همیشه همین طوره؟
هستی: بله...
ناصر: حاج آقا من دوست دارم زنم با سلیقه من لباس بپوشه... با سلیقه من راه بره... با سلیقه من زندگی کنه... من دوست ...
صدای قاضی: آقای محترم، حالا که زن شما مطابق سلیقه شما رفتار نمی کنه، چرا طلاقش نمی دید...؟
ناصر لحظه ای به تصویر مینگرد... مکث میکند و سپس با بغض میگوید:
ناصر: دوسش دارم حاج آقا... نمی تونم طلاقش بدم
هستی: ( عصبی و با صدای بلند) دوسم داره حاج آقا ببینید
هستی با دستش که میلرزد، به کبودی زیر چشمش اشاره میکند.
ناصر: بازم میزنمش حاج آقا... زنی که با مردای غریبه بگو بخند راه بندازه ... جلوی مردای غریبه رژه بره... نیششو وا کنه... حقشه کتک بخوره ...
هستی: حرفای شوهرمو باور نکنید حاج آقا... شوهرم بیماره... روانیه
ناصر : حاج آقا زنم میخواد منو بیمار نشون بده تا بتونه طلاق بگیره بره زن اون مرتیکه بشه... زنم با اون مرتیکه هنوز ارتباط داره حاج آقا...
هستی: ( داد میزند) دروغه...
قاضی که به صندلی تکیه میدهد رو به ناصر حرف میزند:
قاضی: شما دارید به همسرتون اتهام بیعفتی میزنید... اتهام بی عفتی با دوبار اقرار و با شهادت دو شاهد عادل ثابت میشه... شاهدی دارید که شهادت بده؟
ناصر: نه حاج آقا... من نمی خوام شاهد بیارم... من حاضرم بمیرم، ولی شهادت این دو شاهد عادلو نشنوم... من زنمو دوست دارم حاج آقا...
هستی: من نمی خوام این مرد منو دوست داشته باشه... نمی خوام...
هستی به گریه میافتد و دست و صورتش میلرزد