| سیدهزهرا حسینی|
از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد. دلم میخواست شهرم را ببینم. هنوز به مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکونت را نمیدادند. روزی که حبیب گفت برویم خرمشهر را ببینیم، سر از پا نمیشناختم. حال و هوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود 2سال میخواستم شهرم را ببینم. فکر میکردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است. نمیدانستم چه بر سرش آمده. وقتی وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شط بود و شهر را به قسمت جنوبیاش- کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان وصل میکرد، تخریب شده بود. از روی پی شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف.
آنچه به چشمم میخورد، غیرقابل باور بود. من شهری نمیدیدم. همهجا صاف شده بود. سر درنمیآوردم کجا هستیم. هرجا میرفتیم حبیب توضیح میداد اینجا قبلا چه بوده است. هرجا را نگاه میکردم، نمیتوانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکهای و نه خانهای. همهجا را تخریب و صاف کرده بودند. همهجا بیابان شده بود و از خانهها جز تلی از خاک و آهنپاره چیزی به چشم نمیخورد. فقط میدانهای وسیع مین ما را محاصره کرده بودند، آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمعکردن این تابلوها را که برای نیروهای خودشان زده بودند، نکرده بودند.
اول رفتیم به طرف مسجد جامع. مسجد خیلی صدمه دیده بود، ولی پابرجا بود. داخل مسجد شدم. یاد روزهای اول جنگ افتادم که چهها گذشت. از مطب شیبانی جز تلی از خاک چیزی نمانده بود. توی خرابههای مطب دنبال کیف علی گشتم. خاکها را زیر و رو کردم. اما چیزی پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چند روز بعد از رفتن تو کیف علی گم شد.
وقتی حبیب مرا به طرف خانهمان برد، باز هم نتوانستم تشخیص بدهم کجا هستیم. هرچند محله طالقانی مثل محدودههای دیگر تخریب نشده بود ولی خانهها بهقدری آسیبدیده بودند که احساس میکردم به شهر و محلهای غریب وارد شدهام. با دیدن خانهمان یاد علی و بابا زنده شد.
صدای آنها را میشنیدم. صدای روزهایی که داشتند این خانه را میساختند. خانهای که همه ما با کمک یکدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم. صدامیها علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند، خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند. حتی از در سهلنگهای حیاط دولنگهاش را برده بودند. آنها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرهایشان استفاده میکردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتی که سمت راست حیاط نسبتا بزرگ خانه بود، از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود. با این حال خانه ما نسبت به دیگر خانههای طالقانی کمتر آسیب دیده بود. از خانه به طرف جنتآباد رفتیم. وضع قبرستان به هم ریخته و نشانههایی که روی قبرها گذاشته بودم، از بین رفته بود. کمی گشتم تا قبر بابا و علی را پیدا کردم ولی آنقدر بهتزده بودم که حتی نتوانستم گریه کنم.
حبیب سر مزار علی برایم تعریف کرد که...
... بعد از صحبتهای حبیب هیچ حرفی نزدم. دوست داشتم بروم همهجا را ببینم. همهجای شهرم را. ولی از سمت کشتارگاه و پلیسراه تردد ممنوع بود. عراقیها هنوز توی شلمچه بودند.
توی محدوده شهر چرخ زدیم، حبیب که میدید چقدر ساکت و بهتزدهام، توضیح میداد و من فقط میشنیدم. از صبح تا دو بعدازظهر همینطور گشتیم و من نگاه کردم.
همین که به خانه رسیدیم، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. برایم خیلی سخت بود. وقتی شهر سقوط کرد اینقدر برایم سنگین نیامده بود. نمیدانم شاید امیدم این بود که شهرمان را سالم پس میگیریم ولی وقتی ویرانههای شهر و ظلمی را که بر آن رفته بود دیدم، تحملش واقعا برایم سخت و دردناک میآمد. این همه جوانهایمان شهید شده بودند و آخر هم دشمن با خانههای مردم اینطور کرد.
برشی از کتاب دا