مردی یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم تقریباً مثل بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
پدر که سخت نگران آینده پسرش بود روزی به دیدار کشیش شهر رفت و دغدغه خود را با او در میان گذاشت. کشیش که نگرانی پدر را در خصوص آینده پسرش دید از او خواست با انجام آزمایشی پسر خود را بسنجد. کشیش از پدر خواست یک روز که پسر در خانه نیست به اتاق او رفته و روی میزش سه چیز قرار دهد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بسته سیگار. کشیش در ادامه به مرد گفت: «پشت در پنهان شو تا پسرت از مدرسه برگردد و به اتاقش برود. آنگاه خواهی دید کدام یک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل من کشیش خواهد شد که این خیلى عالی است. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. اما اگر سیگار را بردارد یعنى آدم بیمسئولیت و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
روز بعد پدر بار دیگر به سراغ کشیش آمد و گفت که آزمایش را انجام داده است. کشیش نتیجه را از او پرسید. مرد در جواب گفت: «پسرم کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در پاکت سیگار را باز کرد و یک نخ آن را آتش زد و نهایتا از خانه بیرون رفت.» کشیش کمی فکر کرد و آنگاه گفت: «پسرت سیاستمدار خواهد شد!»