شماره ۳۸۴ | ۱۳۹۳ شنبه ۲۹ شهريور
صفحه را ببند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند

اسدالله امرایی مترجم

همیشه فکر می‌کردم مرگ که بیاید، آغازی دوباره است برای کسی که اصلاً منتظرش نیست.  من هم.  اصلاً منتظرش نبودم که، پیش از رسیدن من به خانه، از پله‌های آپارتمانش بالا آمده، در را باز کرده و توی‌ هال نشسته است ـ روی تنها کاناپه موجود و با شیرین زبانی احوالش را پرسیده و از او خواسته تا آخرین سروده‌اش را، که ناتمام مانده برایش بخواند:  «مادران / پستان / در دهان خاک / می‌گذارند.»
چهارشنبه حدود ظهر پیامکی، تن تلفن را روی میز لرزاند.  دسترسی به اخبار و اینترنت نداشتم. حالا که به همت دولت تدبیر و امید وعده پهنای باند داده می‌شود، در اقدامی کاملاً مغایر با پیام رئیس‌جمهوری و به بهانه صرفه‌جویی در هزینه‌ها سرعت اینترنت در برخی از ادارات دولتی به 128 و کمتر تنزل داده‌اند تازه منتی هم بر سرمان گذاشته‌اند که چهار ساعت حق استفاده از اینترنت دارید و به قول زنده یاد آل‌احمد الخ...  پیامک مهدی یزدانی‌خرم بود. خبر کوتاه بود، یک جمله.  سه کلمه.  احمد بیگدلی درگذشت.  زنگ که زدم مهدی بغض کرده بود.  
بیگدلی را خیلی وقت بود که می‌شناختم و در جاهای مختلف دیده بودم.  انسان شریفی بود که نیکی را می‌شناخت و پاس می‌داشت و بارها از مسائل و مشکلات موجود و بی‌تدبیری‌ها گله می‌کرد. عشقش داستان‌خوانی بود و کمتر کتابی منتشر می‌شد که نخوانده باشد. همیشه می‌گفت وقتی داستان را بخوانی با صدای بلند آن وقت می‌فهمی کجای کار می‌لنگد. می‌گفت نویسنده باید دست‌کم هفته‌ای یک داستان کوتاه بخواند، یک فیلم خوب ببیند. گاهی برود سری به نمایشگاه‌های هنری بزند، در فضای کتابخانه راه برود.  دو چشم و دو گوش داشته باشد و یک دهان.  می‌گفتم خب این را که همه دارند، می‌گفت دارند اما نویسنده یکجور دیگر استفاده می‌کند.  یک بار با او درباره آقای کرباسیان صحبت می‌کردیم و این‌که چقدر این آدم به روز است هر بار ایشان را می‌دیدم یا کتابی خریده بود یا درباره کتابی حرف می‌زد.  
بیگدلی و من شباهتی با هم داشتیم، این شباهت در علاقه به دختر بزرگ خلاصه می‌شد.  او داستان‌هایش را به دختر بزرگش می‌داد، بخواند. در مصاحبه‌ای هم گفته بود دختر داستان بابا را می‌خواند.  من هم معمولاً به سواد بصری دختر بزرگم ایمان دارم.  اکثر طرح‌هایی را که طراحان   برای جلد کتاب‌هایم می‌زنند، اول به دختر بزرگم نشان می‌دهم.  اگر او بپسندد، می‌فهمم که کار خوبی است.  پیشتر که با ما بود داستان‌هایی را که ترجمه کرده بودم  می‌خواند. احمد بيگدلي در ‌سال 85 با كتاب «اندكي سايه» برنده كتاب ‌سال جمهوري اسلامي شد و كتاب آواي نهنگش نامزد دريافت دومين دوره جايزه جلال آل‌احمد بود.  خودش می‌گفت جایزه دوست ندارم.  بیشتر دوست دارم کارم خوانده شود. بورخس و کورتاسار را دوست داشت و کارور و توبیاس وولف را و آن نویسنده سرخپوست.  لوئیز اردریک را می‌گفت.  در تعدادی از جلسات داستان‌خوانی خصوصی‌تر برخی داستان‌ها را باهم می‌خواندیم که امکان انتشار نداشتند اما داستان‌های خوبی بودند و به قول گلشیری، جواهری که باید در گنجه پنهان کنی و وقتی به میهمانی خاصی می‌روی بیاویزی.  دست‌کم دو، سه تا را یادم هست که برایش خواندم. او هم چندتایی خواند.  از مادر ارنستو نوشته آبلاردو کاستیو آرژانتینی خیلی خوشش آمد که در دفتر تکاپو خواندم.  منصور کوشان گرفت و قرار شد چاپ کند در یکی از جنگ‌های ادبی خارج از کشور نمی‌دانم کرد یا نکرد. آن‌موقع هم مثل حالا نبود که امکانات در اختیارمان باشد.  داستان را تکثیر کنیم یا به صورت فایل نگه ‌داریم.  اما داستانی بود برای خودش که دست نویسنده درد نکند.  
بیگدلی جنوبی بود از تبار مسعود میناوی، ناصر تقوایی، محمد ایوبی و احمد محمود.  داستان‌هایش به قول علی‌اصغر شیرزادی خون داشت. آزرده می‌شد وقتی می‌دید دوستان نویسنده پشت صنف نمی‌ایستند و به بهانه‌های مختلف همدیگر را تخریب می‌کنند.  حالا رفته است و حسرت کارهای بر زمین مانده‌اش را با خود برده است. ‌ای تو که نشسته بودی مبادا این معلم واژه‌ای از دستش برود، آسوده بخواب که او دیگر نمی‌نویسد.


تعداد بازدید :  180