یاسر نوروزی | «چه بخت بلندی است فهمیدن اینکه زمینی که بر آن ایستادهای نمیتواند بزرگتر از مساحتی باشد که پاهایت روی آن قرار گرفته». کافکا در این جمله از نوعی اضطراب وجودی سخن میگوید. در چنین جهانی موقعیت انسان به شکلی ترسیم میشود که یا قادر به انتخاب نیست و یا گزینههای پیش رو هیچکدام به مصلحت نیست. نه میتوانید پا فراتر بگذارید نه توان ایستادن در این مساحت اندک را دارید. انسان در این شرایط بین «بد» و «بدتر» انتخاب نمیکند بلکه تنها بین «بدتر» انتخاب میکند و «بدتر»! من هم مثل شما و مثل هر تماشاگر دیگر از تماشای مراسم گردنزنی متأثر شدم. من هم دوست ندارم «نِد استارک» را روی دو زانو بنشانند و به خواری و خفت جانش را بگیرند؛ اما «بازی تاج و تخت» دقیقا از همین صحنه جان میگیرد. جایی که انتظار ما برای اجرای عدالت یا حضور یک عادل منجی نقش بر آب میشود. خب ما میبینیم که «نِد» را گردن زدند. بعد لحظهشماری میکنیم برای لشکرکشی همسر و فرزندانش. چند قسمت هم منتظر میمانیم تا بیایند و از «جافری» بابت ریختن خون پدر انتقام بگیرند؛ اما اواخر اپیزود در فصل درخشان «عروسی خون»، منتقمان ظرف چند دقیقه سلاخی میشوند؛ یعنی نهتنها سر «نِد» بهعنوان مظهر عدالت زیر تیغ میرود، بلکه راهی برای گرفتن انتقام هم باقی نمیماند. نویسنده در این صحنه در حال تکان دادن ما است! هی رفیق! بیدار شو! زندگی هیچ تضمینی به تو نداده است! قرار نیست هر کس کُشت به دست کسی دیگر کشته شود! قرار نیست انتقام خون عادلان جهان همیشه گرفته شود! چه کسی به تو چنین تضمینی داده است؟ اصلا جان ما در «عروسی خون» برای این به لب میرسد که میبینیم نهتنها همه قهرمانها در یک لحظه قتل عام میشوند بلکه هیچ راهی برای انتقام هم باقی نمیماند. جالب است بدانید تهیهکنندگان هم دقیقا بعد از خواندن همین فصل برای ساخت سریال «بازی تاج و تخت» مجاب شدهاند. خب! بعد از این چه میماند؟ در بهترین حالت آدمهایی باقی میمانند که میخواهند مجری عدالت باشند اما برای اجرای عدالت ناچارند روی عدالت پا بگذارند! اصلا چه تناقضی بالاتر از این؟ مثلا «کالیسی» (مادر اژدها) مشتی برده را از بند اربابها رها میکند اما چندی بعد با جسد کودک چوپانی مواجه میشود که صید هیولاهای خودش شدهاند! یا «جان اسنو» برای نجات مردم جهان ناچار است طناب دار را بیندازد گردن همان نوجوانی که برای نجات او شمشیر میکشیده! تکلیف مابقی هم که روشن است. برای «جیمی لنیستر» دل بسوزانیم یا خواهرش؟ جالب اینجاست نویسنده این مجموعه کاری میکند شما در لحظاتی حتي با منفیترین شخصیتهای ماجرا همذاتپنداری کنید؛ حتي کاری میکند برای آنها دل بسوزانید؛ مثلا چرا خوشحال میشویم وقتی «سرسی لنیستر»، راهب اعظم را میکشد؟ یا چرا منتظر مینشینیم برای انتقام سختی که از مادر راهبه میگیرد؟ وقتی در زندان «گنجشک اعظم» اسیر است، همه ما لحظهشماری میکنیم برای رهایی او! چرا؟ ما که میدانیم «سرسی» به محض آزادی نقشه قتل بیگناهانی دیگر را میکشد؟ خب من از همین موقعیتهای انسانی لذت میبرم. شرایطی که نویسنده ایجاد میکند تا قضاوت را لحظه به لحظه برای ما دشوارتر کند. شرایطی که نویسنده خلق میکند تا نتوانیم روی هیچ قهرمانی تکیه کنیم. در این سریال به محض اینکه شما به یک نفر حق بدهید، یا در شرایطی قرار خواهد گرفت که قتل کند یا خودش به قتل خواهد رسید! من هم دقیقا همین نمایش از جهان را دوست دارم. اصلا برای همین تن دادهام به دیدن بیش از 60 قسمت از سریال «بازی تاج و تخت». از همان فصل «عروسی خون» فهمیدم نویسنده بهخوبی میداند «عدالت» هم اگر وجود داشته باشد، انسانی که در جهان خود ساخته، قادر به اجرای آن نیست. دنیای «بازی تاج و تخت» را طوری ساخته که شما به هیچ دیواری نمیتوانید، تکیه کنید چون به محض تکیه کردن فرو میریزد. برای همین هم ابتدای این نوشته را با جمله کافکا شروع کردم. یک ملودی اضطراب همه جا در پسزمینه داستان به دنبال شماست. درست است که این سریال را یکی از خشنترین مجموعههای تلویزیونی میدانند، اما باور کنید اضطراب آن خشنتر از خشونت تصاویر است. اول اضطرابی که به جهت انتظار مرگ قهرمان میکشید و دوم اضطرابی که ریشه در مفهومی بزرگتر به نام «مرگ قهرمانی» دارد. قهرمان اگر بمیرد، باز باکی نیست؛ قهرمانهای دیگری به هر حال زاده خواهند شد اما با مرگ قهرمانی چه کنیم؟ «جان اسنو» در اپیزود پنجم میمیرد و صدای مخاطبان درمیآید که دیگر چه قهرمانی مانده؟ همه را کشتی آقای نویسنده! اما باور کنید که در اپیزود بعدی با طناب داری که به گردن آن نوجوان میاندازد، پیامآور مرگ قهرمانی است. خودش هم در یکی از صحنهها به این مسأله باور دارد که چرا کشت اما خب از یک جایی به بعد کمکم همه ما میفهمیم انسان در «بازی تاج و تخت» گرفتار است. گزینهها طوری طراحی شدهاند که همه «بدتر» باشند. کاراکترهای مثبت یا نیمهمثبت این مجموعه هم یا به نقص عضو دچار شدهاند یا اصولا ناقصالخلقه بودهاند؛ مثل «تیرین لنیستر» (کوتوله) یا «برن استارک» (پسر دوم استارک که در همان اپیزود اول قطع نخاع میشود). در واقع شرایط در «بازی تاج و تخت» بهگونهای تعریف شده است که انسان را در مسند قدرت، خاطی معرفی کند. برای بهتر کردن جهان راهی جز تخریب جهان نیست! این همان ایده تناقضآمیز اصحاب قدرت است؛ لحظهای که احساس میکنید برای پاره کردن زنجیر از دست و پای یک عده باید زنجیری دیگر به دست و پای عدهای دیگر بزنید. سرنوشت بازیگران در «بازی تاج و تخت» این است....