فریبا خانی نویسنده
در سالن انتظار مركز سونوگرافي، عدهاي زن و مرد ليوان آب به دست منتظر بودند. دو كابين كوچك تعبيه شده بود. غروب دلگير پاييزي بود. هوا كمكم داشت تاريك ميشد.
وقتي وارد كابين ميشدي، پرستار ميآمد و قبضت را ميديد و آماده سونوگرافيات ميكرد. روي تخت دراز كشيده بودم و به مانيتور خيره...
پزشك، مرد جواني بود كه موهاي پرپشتي داشت و تندتند آدامس ميجويد! خيلي با عجله روي صندلي نشست و دكمههاي دستگاه را فشرد و شروع به سونوگرافي كرد.
پرسيد: «سونوگرافي از كبد درسته»!
بله...
چند سالته؟
40 سال...
اوه 40 سال... بس نيست؟! ميخواهي باز زنده بماني...
كمي گيج و خسته بودم. شايد راست ميگفت. مگر آدم چندسال بايد در اين زندگي پررويي كند. شايد راست ميگفت... جوان كه بودم 40 سالگي از من دور بود. سن پيري و آغاز تمام شدنها... اما حالا باورم نميشود كه 40 ساله باشم. پزشك ادامه داد: «خب، يك خبر بد براي شوهرت...»
يكهو انگار به خودم آمدم. ترسيدم. قبلتر هم كه دكتر گفته بود برو از كبدت سونوگرافي كن ترسيده بودم. ميدانستم كبد عضو مهمي است... اما او همچنان ادامه داد: «نميميري... بيچاره شوهرت! اين بدترين خبري است كه ميشود به يك مرد داد.»
بعد هم قاهقاه خنديد و از كابين به كابين بغلدستي رفت. از شوخياش خوشم نيامد. بلند شدم تا كيفم را بردارم و از كابين خارج شوم. دكتر به سرعت وارد كابين بغلدستي شد. ديوار كوتاه بود و صدا كاملا شنيده ميشد. همان ديالوگها را به شكل اتوماتيكوار تكرار كرد.
چند سالته؟!
صداي زن: 57 سال؟!
بس نيست باز هم ميخواهي عمر كني؟!
يك خبر بد براي همسرت...
زن گفت: «من خودم سرپرست خانوارم آقاي دكتر... همسرم خيليسال پيش رفت و مرا با دوتا بچه تنها گذاشت.»
ديگر صداي دكتر نيامد. از كابين بيرون رفت و پرستار دو مريض ديگر كه ليوان به دست داشتند را داخل كابينها كرد.