| ميثم اكبرپوری | روزنامه نگار |
شامگاه 25 فروردین 90 بود، آن موقع اوایل فیسبوکباز شدنم بود و من هم شبها را به چرخ زدن بین پستهای رفقا میگذراندم، یکی از دوستان پیام داد: «سلام، فردا تولد احمد بیگدلیه، دوست داری باهاش مصاحبه کنی؟» تا پیش از این نام احمد بیگدلی را شنیده بودم و میدانستم که جایزه کتاب سال هم گرفته، یکبار هم نامش را در گوگل جست و جو کرده بودم و آن ظاهر با آن سبیلهای پهن که کل پشت لبش را پوشانده بود، تصور یک مرد خشن را به ذهنم متواتر کرده بود، شاید در رودربایستی گیر کردم اما به هر حال قبول کردم، شماره بیگدلی را گرفتم و چند روزی طول کشید تا قرار مصاحبه را بگذاریم و دقیقا در آخرین روز فروردین در دانشگاه محل تدریس اش به دیدنش رفتم، در این فرصت تمام گفتوگوهایی که پیش از این با رسانهها کرده بود و میشد روی اینترنت پیدایشان کرد خواندم، به وبلاگش هم سر زدم، از میان آثارش «اندكي سايه» را هم خواندم، با شناخت جامعی برای این مصاحبه رفتم، حدود 90دقیقه با هم صحبت کردیم صحبتمان گل انداخته بود و او هم از همهچیز، از دوست داشتن دختر ارمنی همسایه که پشت پنجره پنهانش میکرد، از عشقش به خانمی که الان در کالیفرنیا زندگی میکرد و 2دختر داشت، خانمش هم میدانست و هنوز هم وقتی اسمش میآمد آه میکشید، از علاقهای که به همسرش داشت و او را انگیزه نویسنده شدنش میدانست، از اینکه کاش جایزه کتاب سال را نمیگرفت، از گندمی که کاشته بود و کاه برداشته بود و از اینکه باقیمانده عمرش را برای بیشتر و بهتر نوشتن محدود میدانست گفت، «کافکا در کرانه» را برایم مثال زد: «میدانی، من از نظر سنی چندسال از نویسنده این کتاب عقب هستم، واقعا من اینقدر عمر میکنم که روزی بتوانم اینجوری بنویسم؟!»
خیلی حال میخواهد که یک گفتوگوی بیش از یک ساعت و نیم را پیاده و تنظیم کنی، اینقدر پیاده و تنظیم کردن این گفتوگو طول کشید تا روزنامهای که به قصد انتشار در آن با بیگدلی به گفتوگو نشسته بودم، توقیف شد و من هم تا زمستان 91 آن را برای انتشار به جایی ندادم و طی این مدت بارها خواندمش و اصلاحاتی انجام دادم. سال 92 همان گفتوگو رتبه دوم مصاحبه جشنواره مطبوعات کشور را کسب کرد، بعد از آن چندینبار تلفنی با هم صحبت کردیم و هر بار دعوتم کرد که به کنج عزلتش در یزدانشهر نجفآباد اصفهان بروم، چای بخوریم و حرف بزنیم که تنبلی کردم و نرفتم، تا اینکه چندوقت بعد دبیر سرویس فرهنگ و هنر یکی از رسانههای محلی شدم و قرار شد که هفتهای یک یادداشت به ما بدهد، چند روز بعد از قولی که به ما داده بود همسرش بیمار شد و چند روز یک بار تماس میگرفتم که ببینم حال همسرش چطور است تا اینکه شب مرگ همسرش حول و حوش ساعت 11 پیامک داد: «سلام همسرم مرد.» اولین فردی بود که خودش مرگ همسرش را خبر میداد، بعد از مرگ همسرش بیشتر در چاه عزلتش فرو رفت، تقریبا دیگر تدریس نمیکرد و صبح تا شب مینوشت، یک بار به شوخی پیشنهاد دادم زندگینامه پر از بالا و پایینش را بنویسم ولی او جدی قبول کرد و من تا به امروز که او دیگر در بین ما نیست، دست دست کردهام تا آن «یک روز» ی که وعدهاش را داده بودم، بیاید و من ضبط صوتم را ببرم، او داستان زندگیاش را برایم بگوید و من زندگینامهاش را بنویسم.
* احمد بیگدلی روند گرفتن جایزه کتاب سال برای خودش را این گونه توصیف میکرد
* احمد بیگدلی روند گرفتن جایزه کتاب سال برای خودش را این گونه توصیف میکرد