مجید مظفری بازیگر
خاطرهای میخواهم بیان کنم که در مجموع خاطرهای چندان دلچسب نیست و از رویی طنزی را داخل خود دارد اما پیامش موضوع دیگر قلمداد میشود. برای سریال امام علی(ع) به بندرعباس رفته بودیم و آقای فراهانی، فتحی و سیروس گرجستانی نیز در کنار ما بودند. روزهای خوبی بود از این نظر که هر روز اتفاقی خاصی در آن مناطق رخ میداد که برای ما جالب بود. افرادی با فرهنگهای مختلف میدیدیم و با آنها نیز تعاملاتی را صورت میدادیم. یکی از این روزها با دوستان به محلی رفته بودیم و قصد خرید داشتیم. در راه درحال برگشت بودیم ناخودآگاه با یک جوان روبهرو شدیم. اول جوان با ما صحبتی نکرد اما بعد از چند دقیقه رو به ما جوری رفتار کرد که انگار قصد دارد با ما حرفی را در میان بگذارد. برایم جالب شد! نزد او رفتم تا جویا شوم که منظورش چیست؟ نگاهی به ما کرد و گفت احتیاج به پول دارم و باید آن را در اختیار من گذارید. ما به هم نگاه کردیم و علامت سوالی بزرگی در ذهنمان شکل گرفت که یک نفر این موقع شب و تنها، چرا باید از چند نفر طلب پول کند؟ اگر میخواست به ما حمله و پولی را طلب کند، حتما باید با تعداد افراد بیشتر و مجهزتر دست به این کار میزد! این موضوع کاملا گیجکننده بود که جوانی با دست خالی، آن موقع شب از ما چه میخواهد؟ درخواستش برگرفته از چه موضوعی میتوانست باشد؟ دوباره و چند باره درخواست پول کرد و هر کدام از ما، به گونهای گفتیم: آقا برو خدا روزیات را جای دیگری بدهد! اما جوان به جواب منفی و رد ما توجه نمیکرد و در جواب به ما گفت: مهم نیست! شما چند نفر هستید، من احتیاج به پول دارم و باید به من پول بدهید و هر کاری را که بتوانم انجام میدهم تا این پول را از شما بگیرم! شما نمیدانید من احتیاج دارم و مجبورم از شما پول بگیرم؟ بهزاد فراهانی از خودرو پایین آمد و گفت: آقا دیگر حوصله ما را داری سر میبری، بگذار ما حرکت کنیم و به کارمان برسیم. اما آن جوان گفت: شما مثل اینکه نمیفهمید اگر این پول را امشب نبرم، برایم خیلی بد خواهد شد!
بعد بهطور ناگهانی زیر خودرو رفت، خوابید و گفت: پس از روی من رد شوید. دیگر کاری نمیتوانم انجام دهم تا شما بفهمید که من چقدر به این پول احتیاج دارم.
ما هم از سر استیصال پول را در اختیارش گذاشتم تا برود. پول را که گرفت، از شادی زد زیر گریه و به ما نگاه کرد و گفت: نمیتوانم به شما بگویم که دلیل گرفتن این پول چیست و این کار را تا این لحظه انجام نداده بودم؛ پس میفهمید که احتیاج داشتم. همه ما ساکت شدیم و خیلی ناراحت! میاندیشیدیم فرد باید به کجا برسد تا از چند نفر اینگونه طلب کند؟ وقتی از کودکانی میپرسیم بزرگترین آرزوی شما چیست و آنها در جواب میگویند: ما دوست داریم یک پیتزا بخوریم! این موضوع به انسان فشار میآورد که ما در کجا هستیم و این انسانها به چه وضعی افتادهاند!