شماره ۳۸۱ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۵ شهريور
صفحه را ببند
آموزش عملی

|  حسین ایمانی |

آمدم پیش نویسنده ای معروف و 10 برگ از نوشته‌هایم را تحویلش دادم و گفتم: ببخشین استاد! ازتون می‌خوام این داستان‌های منو بخونین و نظر بدین. آخه می‌خوام رشد کنم و نویسنده‌ای بزرگ بشم!
استاد از میان کتاب‌های داخل قفسه، کتابی قطور و سنگین بیرون کشید و داد دستم. بعد گفت: میری این کتابو می‌خونی و تمومش می‌کنی؛ هر وقت تمومش کردی بیا پیشم!
چیزی نگفتم. کتاب را از استاد گرفتم و رفتم. یک هفته داخل مطالب کتاب غرق بودم و از خواندن مطالب آن لذت می‌بردم؛ کتاب داستان‌های قشنگی داشت با متن‌های فوق‌العاده زیبا! بعد از کلی غور در کتاب و به اتمام رساندن آن، پیش استاد رفتم و کتاب را تحویل دادم. چشمم مدام در اطراف کار می‌کرد شاید اثری از مطالب خودم ببینم که توسط استاد مطالعه شده است؛ اما دیدم آن 10 برگ از داستان‌های من، هنوز گوشه قفسه کتابخانه استاد باقی مانده است؛ و آن طور که از شواهد برمی‌آمد، هنوز دست نخورده بود. استاد به محض گرفتن کتاب، دست برد داخل قفسه و کتابی دیگر به من داد. کتابی که از وجناتش پیدا بود از کتاب قبلی هم قطورتر و هم از نظر محتوا سنگین‌تر است. درون ذهنم وزن کتاب را تخمین می‌زدم. گمانم 2 کیلو بود!... استاد کتاب را داد و گفت: این‌رو هم می‌خونی، بعد میای پیشم. سعی کن توی خوندن داستان‌های این کتاب، خوب دقت کنی. به نگارش، به موضوع...  
سرم را پایین انداختم و بدون این‌که بخواهم حرف اضافی با استاد ردوبدل کنم، از او خداحافظی کردم و راه خودم را پیش گرفتم.  حدود 2 هفته از تحویل کتاب گذشت. به واقع اسیر خواندن کتاب شده بودم. کتابی بسیار جالب بود. تمام کتاب و داستان‌هایش را خواندم. از نوع قلم و نوشتار نویسنده لذت بردم. گویی قلم در دست نویسنده چون قلم مویی، واژه‌ها را نقاشی کرده بود طوری که به هیچ‌وجه اجازه جدا شدن از کتاب به خواننده داده نمی‌شد! درد سرتان ندهم بعد از اتمام خواندن کتاب، باز هم پیش استاد رفتم.
این دیدار با دیدار قبلی کلی تفاوت داشت. اینبار موضوعات زیادی دستگیرم شده بود. تا به اتاق استاد رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی، خیلی آرام و نامحسوس، آن 10برگ داستان خودم را که به‌عنوان نوشته برای مطالعه استاد داده بودم، از گوشه قفسه برداشتم. استاد که زیرچشمی مرا می‌پایید، فهمیده بود چه می‌کنم. به آرامی گفت: چیکار می‌کنی؟ چرا کاغذهارو برداشتی؟ می‌خوام امروز بخونمشون... نبر...  
چیزی نگفتم، فقط روی صندلی لمی جلوی میزش نشستم و کاغذهای نوشته شده را تا کردم و خیلی آرام داخل جیب بغلم گذاشتم! بعد با لبخندی به استاد گفتم: اجازه بدین داستان جدیدی براتون بنویسم و بیارم. آخه اینا...  
استاد لبخندی زد و دوباره کتابی دیگر به دستم داد و به آرامی گفت: ببین دوست من! همراه این‌که مطالعه می‌کنی، بنویس. این 2 مقوله باید کنار هم باشن تا یه نویسنده خوب بشی.
غیر از این استاد چیز دیگری هم به من آموخت! به جای این‌که با حرف‌زدن چیزی به من بیاموزد، با عمل به من آموخت!


تعداد بازدید :  215