| علی رضایی |
به رسم هر روز از خواب که بیدار شدم، مدتی طول کشید تا خودم را پیدا کنم! شروع به تمرین کردم و حرکاتی که پزشکان میگویند برای سلامتی مفید است و بیشتر ما آنها را انجام میدهیم، من هم هر روز تعدادی از این حرکات را انجام میدهم. حس خوبی داشتم؛ احساس نشاط! آماده شدم که از خانه مثل هرروز از خانه بیرون بروم. در طول مسیر کاری برایم به پیش آمد و مجبور شدم از اتوبوس پیاده شوم و به آن بپردازم. وارد پارک شدم. حس خوبی داشتم به قدم زدن ادامه دادم چند نفری که در ابتدای پارک نشسته بودند نظرم را جلب کردند اما باز به راهم ادامه دادم. تلفن همراهم زنگ خورد پاسخ دادم و با یکی از دوستانم مشغول به صحبت شدم. در گذر بودم که یکی از آنها که در پارک نشسته بود من را صدا زد و با اشاره به من گفت: «میشه با موبایلت صحبت کنم». اهمیتی ندادم. به راهم ادامه دادم ولی او دوباره درخواستش را ابراز کرد با پاسخ منفی من که مواجه شد مچ دست چپم را گرفت و گفت مگر نمیفهمی که میگویم موبایلت را بده؛ تازه متوجه شدم اوضاع از چه قرار است! متوجه شدم که دیگر کاری نمیشود انجام داد. یا باید درگیر میشدم یا تمام اموالی که همراه داشتم را از دست میدادم اما ته دلم قرص و محکم بود و با خود این فکر را داشتم که روز روشن است اگر هم درگیر شوم این همه آدم در کنار من حضور دارند و حتما به عنوان یک شهروند به من کمک خواهند کرد و حق شهروندی را به جای خواهند آورد. سرتان را درد نیاورم درگیر شدم و بعد متوجه شدم که من با یک نفر طرف نیستم بلکه با 3 نفر درگیر هستم. مهم نیست که حسابی کتک خوردم ولی چیزی را از دست ندادم؛ نه موبایل نه لپ تاپ و ریکوردر یکی از دوستانم را. اما فکر میکنم در آن زمان خیلی چیزها را از دست دادم، اعتمادم و حقوقم را از دست دادهام مردمانی که میدیدند چه بلایی به سر یکی از شهروندان میآید اما کسی حس همدردی نداشت حتی برای جدا کردن هم، کسی پیش نیامد. گله نمیکنم. از منظر خودم و برای خودم ناراحت نشدم از شهرم از اجتماعی که در آن بودم ناراحت شدم. از بیتوجهی به سرنوشتی که برای من در آن زمان در حال
رقم خوردن بود ناراحت شدم. از این ناراحت بودم آیا در این اجتماعی که زندگی میکنم، با کسی پیوندی دارم؟ آیا کسانی هستند که در این شهر به فکر هم نوعان خود باشند؟ یا تمام فضای جامعه ما شده است منفعت طلبی و اهمیت به خود؛ و دیگران اهمیتی ندارد.