شماره ۸۰۷ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۲۰ اسفند
صفحه را ببند
چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
نامه شماره آخر

مونا زارع طنزنویس

مادرت راست می‌گوید. هیچ چیز عشق اول نمی‌شود. چون در نوع خودش مضحک‌ترین و احمقانه‌ترین نوعش است. مثل این می‌ماند که بروی اولین رستوران جاده و غذایت را بخوری و فکر کنی بهترینش را خورده‌ای. نه عزیزم از این خبر‌ها نیست، بعدش که می‌روی جلوتر می‌بینی رستوران جلویی نه‌تنها گوشتش تازه‌تر است بلکه دستشویی‌ تمیز هم دارد! خوبی من هم این بود که عشق اول مادرت نبودم اما دیگر سی و چند مورد هم وقتی فکرش را می‌کنی کمرت را می‌شکند. صدبار هم برایش گفتم که اسم این سی و خورده‌ای مرد را جلوی من نیاور، چندشم می‌شود اما اصرار دارد دانه به دانه، جز به جز برایم با هیجان بگوید کدامشان خلبان بود، کدامشان دیپلمات، کدامشان معلم خصوصی و باقی ماجراهای آن آدم‌های چندش‌آورِ زیرخاکی. وقتی امشب خواست قصه خودمان را برایت بگوید، تصمیم گرفتم تا خواب است خودم برایت بنویسم. نامه مادرت از روزی شروع شد که یک صبح جمعه رأس ساعت ۷ بیدار شد و بعد از عروسی دختر عموی ترشیده‌اش دلش شوهر خواست. تا اینجایش درست است اما مادرت یک روز قبل را جا انداخته و از روز دوم برایت تعریف کرده. درواقع یک روز قبل از نامه اولی که برایت نوشته و ماجراهای بهروز و زن عموی صفورای بادکرده‌اش، قصه من و مادرت شروع شده بود. توی همان عروسی بی سر و ته بود که همدیگر را دیدیم. مادرت موهای فرفری و آشفته‌اش را روی سرش پف داده بود و با آن قد و هیکلش از زیر دامن عروس پول جمع می‌کرد و جفت انگشتانش را توی دهانش فرو می‌کرد تا سوت بزند که جز حباب قُل‌قُل‌زده چیزی هم از دهانش بیرون نمی‌آمد و من هم چون رقصیدن بلد نبودم کاری نداشتم انجام بدهم جز این‌که عاشق مادرت شوم. برعکس بقیه دخترها که وقتی توی چشم‌هایشان را نگاه می‌کردی پشت چشمشان نازک‌تر می‌شد و تکان‌هایشان بیشتر، مادرت خیره‌ات می‌شد و شاباش‌های ریخته روی زمین را که جمع کرده بود با تو نصف می‌کرد. همان‌جا بود که حالت ازدواج بر من مستولی شد و دلم خواست با او ازدواج کنم. خودم را قاطی جمعیت کردم و کمی این‌ور و آن‌ورم را تکان دادم تا طبیعی به نظر برسم که چراغ‌ها را خاموش کردند تا آن رقص نورهای بی‌ناموس را بیندازند توی چشم و چال ما. می‌توانی حدس بزنی فضا چقدر کاربردی شده بود برای یک پیشنهاد عاشقانه و چه بسا به عمق ازدواج. آن حجمی که مادرت از موهایش ساخته بود از توی تاریکی هم معلوم بود. نزدیکش رفتم و بی‌معطلی گفتم «با من ازدواج می‌کنی؟» از آن لحظه‌های رمانتیک تاریکی بود که وقتی توی تلویزیون نشان می‌دهند صلاح همه این است که کانال عوض شود و برود روی اخبار. یقه کتم را گرفت و گفت: «از همین الان تا همیشه» از آنجایی که همیشه خاص بودم و هستم، تکه پوست خیاری را که توی مشتم گرفته بودم دور انگشت دست چپش پیچاندم که چراغ‌ها روشن شد. در نقطه مرکزی و ثقل میهمانی ایستاده بودیم و من گند بزرگی زده بودم. من روبه‌روی ملیحه، دخترعمو حجتم ایستاده بودم و انگشت دست چپ ملیحه، خیارپیچ شده در دستانم بود. تقصیر آن شینیون‌های احمقانه است که همه‌شان شبیه هم هستند و در تاریکی یک مشت کله کدو می‌بینی که تا صدایشان نزنی نمی‌فهمی کدامشان ناموست هستند. تا خواستم دهانم را باز کنم که بگویم اشتباه شده، ملیحه دستش را بالا برد و یک مشت دانه سفت دردآور که اسمش نقل است ریختند روی سرمان. تن و بدنم داشت می‌لرزید که مادرت را دیدم گوشه سالن نشسته و یک ناپلئونی درسته را توی دهانش چپانده. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمی‌آمد. می‌دانستم اینها را به تو نمی‌گوید چون از همان لحظه نه به خاطر دیدن زن‌های متأهلی که با کفش پاشنه ده‌سانتی بچه‌هایشان را خرکش می‌کنند و شوهرهایشان عروسی را کوفتشان می‌کنند بلکه از سر لجبازی با من دلش شوهر خواست. نامزدی من و ملیحه درحالی‌که پدر ملیحه، حجت‌خان پنج تا تراول شاباش توی دهانم گذاشت، همان شب اعلام شد. حدس می‌زدم مادرت همان شب رگش را بزند اما شنیدم فردایش زن عمویش را به کشتن داده. یاغی‌گری همه وجودش را گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود یا آدم‌ها را به کشتن بدهد یا شوهر کند. نامزد ملیحه بودن سخت بود چون از همان شب اول، حجت‌خان زیرشلواری دامادی‌اش را که نسل به نسل به داماد‌هایشان می‌دهند با شمایبی که لابه‌لایش گل مریم پرپر شده ریخته بود بلکه عطر بگیرد، توی سینی گذاشت و روبه‌رویم تعارف کرد. از آن رسم‌ها که مو لای درزش نمی‌رود و تعهدش از حلقه ازدواج بیشتر است. از فردای آن روز ۳۷ هفته از خانه حجت‌خان برای مادرت نامه می‌نوشتم و هر ۳۷ هفته همان روز اول را برایش توضیح می‌دادم که دوستش دارم و اینجا گیر کرده‌ام، اما هر ۳۷ هفته، نامه‌هایم به جای این‌که برود طبقه اول می‌رفت خانه سرایداری و خب من کف دستم را بو نکرده بودم که مادرت‌اینها از آن خانواده‌هایش نیستند که به طبقه‌ای که پله نخورد بگویند همکف و از همان دم در به پارکینگ هم می‌گویند طبقه اول. به هرحال می‌خواهم بگویم ریاضی‌ات را قوی کن. همه آن ۳۷ هفته را می‌ترسیدم به مادرت نزدیک شوم چون شنیده بودم چند کشته و یکی، دو مورد فلج و دیوانه پس داده. همین بود که تنها جرأت کردم یکی از نامه‌ها را توی جیبم بیندازم و جیب کتم را لای در تاکسی جا بگذارم. اما مادرت کلا به جز شوهر هیچ چشمداشت مالی به دنیا نداشت و بدون این‌که توی جیب را نگاه کند، درزش را دوخت و دستگیره‌ آشپزخانه‌اش کردند. خبر‌هایش را می‌شنیدم که دنبال صاحب کت می‌گردد، همین شد که دوتا امیرها را فرستادم تا نشانه‌های یک‌جور بدهند و گیجش کنند. گیج هم نمی‌شد لامصب! خیلی سریع بین بد و بدتر انتخابش را می‌کرد و اگر دیرتر می‌رسیدم زن یکی‌شان شده بود. اما خلاص شدن از ملیحه در آن ۳۷ هفته پروژه عظیمی بود. ملیحه از آن دخترها بود که نمی‌شد از دستشان به راحتی خلاص شد چون خوشگل بود. آدمیزاد دلش نمی‌آید خوشگل‌ها را همین‌طور بی‌بهانه از خودش خلاص کند چون بدجوری ضربه می‌خورند و اگر بفهمند خوشگلی‌شان اثری در بختشان نداشته دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و هر آن ممکن است دخلت را دربیاورند. اما آن روز برای ملیحه اتفاق عجیبی افتاد. یک روز صبح ملیحه از خواب بیدار شد و صبحانه را درست کرد و گفت: besser ein ende mit schrecken als ein schrecken ohne ende اگر آلمانی بدانی یعنی «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی‌پایانه» ملیحه آلمانی بلد نبود اما فیلم زیاد می‌دید. یکی دیگر از ویژگی خوشگل‌ها این است که اگر خودشان تمام کنند یک‌جوری تمام می‌کنند که یادشان همیشه گرامی بماند. همین شد که شستم را بالا بردم و تاییدش کردم و عقب‌عقب از خانه‌شان بیرون آمدم تا پشیمان نشده و با همان زیرشلواری حجت‌خان تا خانه‌ مادرت دویدم که دیدم مادرت هنوز نامه را باز نکرده. هرچند بعد از ازدواجمان مادرت می‌گفت آن شب اول توی عروسی اصلا صحنه خواستگاری من از ملیحه را ندیده و هیکل گنده زن عمویش جلوی دیدش را گرفته بوده و تنها چیزی که از آن لحظه یادش است هیکل بزرگ و عریض زن عمو و خفه‌ شدنش بر اثر چپاندن ناپلئونی تو دهانش است. نمی‌دانم چقدر حرفش راست است اما مادرت همیشه فارغ از تمام اینها فقط می‌گوید؛ آن روز تنها یک اتفاق افتاد که همه آن ماجراها رقم بخورد. آن هم این‌که عشق ما وقتش نرسیده بود و ۳۷ هفته باید صبر می‌کردیم تا وقتش برسد. همین!

زود برگرد – خداحافظ - پدرت

دیدگاه‌های دیگران

ش
شایسته |
مخالف 0 - 0 موافق
ممنونم. به صبر کردنش می ارزید چون دقیقا این قسمتش شبیه زندگیه خودمه. عاشق جمله اخرشم. باید وقتش میرسید..
ف
فایزه |
مخالف 0 - 0 موافق
عالی بود بانو پایان فوق العاده ای بود ممنون دلم برای قصه هاتون تنگ میشه
ی
یه نفر |
مخالف 0 - 0 موافق
سلام این چندتا نامه آخری خوب نبودن آخرشم به نظرم بد تموم شد
م
محسن |
مخالف 0 - 0 موافق
خدا قوت خانم زارع عزیز من همه اپیزودها رو خوندم حقیقتا از دو چیز لذت بردم. اول از نثر زیبا و طنز ملیح و دلنشینتون؛ و دوم از اینکه نوشته شما به ظهور نویسنده ای توانا و خوش قریحه در عرصه طنزنویسی نوید میداد. پیش از این با نام شما آشنا نبودم و از سابقه نویسندگی شما بی اطلاعم اما الان آسون ترین کار ممکن اینه که نام شما رو به خاطر بسپارم و هر جا نوشته ای با این نام دیدم با اشتیاق مطالعه کنم.
م
محسن |
مخالف 0 - 0 موافق
طنز شما حتی اگر از نمونه های فرنگی الهام گرفته باشه در ایران این روزها بخصوص در فضای رسمی مطبوعات یه جور طنز خط شکن محسوب میشه و من هر بار که این نوشته ها رو می خوندم احساس میکردم یه نویسنده باهوش داره با تردستی و ذکاوت هر چه تمام تر از لابلای خطوط قرمز ویراژ میده و جلو میره و بدون اینکه حساسیت مخربی رو متووجه خودش کنه کارشو به بهترین نحو ممکن انجام میده و هر هفته یه برگ تازه رو میکنه. البته بخشی از این اعتبار رو باید به پای شهروند هم نوشت که این فضا رو فراهم آورده و چه میدانیم شاید یه جاهایی هم مجبور شده باشه پشت شما بایسته و از نویسنده خوش قریحه ش حمایت کنه. هر چند اپیزود آخر کمی عجیب به نظر می رسه و ناخواسته این ظن رو برمی انگیزه که نکنه نویسنده علیرغم میل خودش و طرحی که از پیش در ذهن داشته ناچار شده باشه داستان رو یه جوری فیصله بده. در هر حال کار شما و شهروند بسیار بسیار ستودنی بود. مشتاقانه منتظر ثمره های شیرین دیگری از این همکاری هستیم

تعداد بازدید :  1423