شماره ۳۷۶ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۱۹ شهريور
صفحه را ببند
جانمی جان... بزن اون تلمبه رو...!

محمدمهدی پورمحمدی

 در این دنیای فانی هر صدا و هر حرفی ماندگار نیست. البته گفته‌اند: «تنها صداست که می‌ماند1»، اما من قاطعانه عرض می‌کنم که هر صدایی ماندنی نیست. حرف و صدایی ماندنی است که دارای یک مراتبی از کیفیت و صلابت باشد که بتوان آن را به زر نوشت، در عمق حافظه حک کرد و برای عبرت آیندگان به‌صورت سنگ‌نبشته درآورد. از علامات قدرت و صلابت و محکمی حرف، آن است که قبل از خارج شدن از دهان و قبل از آن‌که درست و حسابی منعقد شود، اکثر روزنامه‌ها آن را بقاپند و تیتر کنند.   مثال کاملاً روزآمد چنین گفتاری، اظهارات دو روز پیش دبیر محترم کارگروه مد و لباس است که فرموده‌‌اند: «ساپورت پدیده عجیب و غریبی نیست، نباید از ساپورت بترسیم، بلکه باید آن را مدیریت کنیم.2»
برای نشان دادن کیفیت، قدرت و صلابت این گفتار لازم است دو مثال؛ یکی از دوران نوجوانی صاحب این قلم و دیگری از دوران دولت‌‌های نهم و دهم بیان کنم، و خوانندگان عزیز را به قضاوت فراخوانم.   
در سال‌‌های آغازین دهه چهل، یعنی حدود پنجاه‌سال پیش بچه‌‌های کلاس‌‌های پنجم و ششم دبیرستان حکیم نظامی قم در تدارک اجرای نمایشنامه‌‌ای تاریخی به نام «نادرشاه افشار فاتح هند» بودند. همه کارها از تحقیق و نگارش متن تا تدارکات و...    به خوبی پیش رفته بود و گیر کار فقط در انتخاب دو دانش‌‌آموز بلند‌قد، هیکل‌‌مند و چهارشانه با صداهایی پرطنین و قوی بود که بتوانند نقش نادرشاه و فرمانده لشکر او را بازی کنند.  کارگردان برای پیدا کردن افراد مناسب به اکثر دبیرستان‌‌ها سر زد و از تعداد زیادی تست بازی و صدا گرفت و نهایتاً دو تا از همکلاسی‌‌های بنده انتخاب شدند. این شد که در تمامی شب‌‌های اجرا همه‌‌ همکلاسی‌‌ها به تماشای آن نمایش می‌‌رفتیم و تقریباً کل دیالوگ‌‌ها را از بر شده بودیم، اما درحال حاضر هیچ‌کدام از ما، حتی یک سطر از آن دیالوگ‌‌ها را به یاد نمی‌‌آوریم.   چرا؟ زیرا آن دیالوگ‌‌ها به‌رغم آن‌که نویسنده برای هر جمله‌‌ آن ساعت‌‌ها وقت صرف کرده، بارها نوشته، خط زده و بازنویسی کرده بود، از آن صداهایی نبود که ماندگار باشد و شامل قانون «تنها صدا است که می‌‌ماند» بشود.   
آنچه آن نمایشنامه را برای همه‌‌ ما خاطره‌انگیز و به یاد ماندنی کرد که امروز بعد از پنجاه‌سال آن را برای شما تعریف می‌‌کنم، نه دیالوگ‌‌های نویسنده، بلکه دو سه جمله بداهه‌‌ای بود که در یکی از اجرا‌‌ها به اضطرار و اجبار بین نادرشاه و فرمانده لشکر او رد و بدل شد و آن نمایشنامه را در ذهن همه ما جاودانه کرد.   قبل از آن‌که آن جملات را طابق‌‌النعل بالنعل یعنی مو به مو و بی‌کم‌وکاست نقل کنم، لازم است قدری راجع‌به صحنه‌‌آرایی و نورپردازی نمایش توضیح دهم تا آن بداهه‌گویی‌‌ها برای شما خواننده عزیز زنده‌‌تر و عینی‌‌تر جلوه کند.   صحنه‌آرایی و لباس با توجه به بضاعت مزجات دانش‌‌آموزی قابل قبول، اما نورپردازی به علت وضع افتضاح برق قم در آن زمان، چیزی شبیه فاجعه بود. نور صحنه توسط چند نورافکن ضعیف که هر لحظه بیم قطعی داشت و چند چراغ توری نفت‌سوز تلمبه‌‌ای موسوم به چراغ زنبوری پایه‌دار تأمین می‌‌شد. اوج نمایش در صحنه‌‌ای بود که بین نادرشاه و فرمانده لشکر این دیالوگ‌‌ها رد و بدل می‌‌شد:  
نادرشاه:  سردار!
فرمانده:  بله قربان!
نادرشاه: برای فتح هند لشکر را آماده کن، به سوی آن دیار حرکت می‌‌کنیم...   
فرمانده:  اطاعت قربان!
بعد فرمانده برای آماده کردن لشکر از صحنه خارج می‌‌شد.  
می‌‌بینید که هیچ چیز فوق‌‌العاده و به یاد ماندنی در این صحنه و این گفتار و این صداها نیست که بماند و بعد از پنجاه‌سال داستان آن برای شما نقل شود، اما در آن شب به یاد ماندنی، برق رفته بود و فقط یک چراغ زنبوری پایه‌‌دار نور صحنه را تأمین می‌‌کرد.   پس از آن‌که فرمانده گفت:  «بله قربان» و داشت از صحنه خارج می‌‌شد، تنها چراغ زنبوری پایه‌داری که صحنه را روشن می‌‌کرد، خیلی ببخشید به فس فس و پت پت افتاد و اگر خاموش می‌‌شد، برای نمایش فاجعه بود.   همکلاسی ما که نقش نادرشاه را بازی می‌‌کرد در یک اقدام ابتکاری و بدیع، فی‌‌البداهه برای نجات نمایش، فریاد زد:  «سردار!» فرمانده که داشت خارج می‌‌شد، برجای خود میخکوب شد و برگشت و گفت: «بله قربان!» نادر شاه گفت:   «سردار قبل از آن‌که هند را فتح کنیم چند تلمبه به این چراغ زنبوری بزن که بدجوری به فس فس و پت پت افتاده است!» فرمانده با همان لحن پاسخ داد:

«اطاعت قربان!» بعد کلاهخود جنگی‌‌اش را از سر برداشت و به دست نادرشاه داد، شمشیرش را از کمر باز کرد و روی زمین انداخت، چکمه‌‌اش را روی پایه تلمبه گذاشت و حالا تلمبه نزن کی بزن...!  ما که هر شب میهمان ویژه بودیم و ردیف جلو می‌‌نشستیم، شنیدیم که فرمانده درحال تلمبه زدن زیر لبی به نادر شاه می‌گفت: «چی فکر می‌‌کردیم چی شد، می‌‌خواستیم هند را فتح کنیم داریم چراغ زنبوری تلمبه می‌‌زنیم» و نادرشاه که می‌‌دید اگر حرفی نزند رشته نمایش گسسته می‌‌شود و کل کار به هم می‌‌خورد، با صدایی که سالن را به لرزه درآورد، رو به فرمانده ‌‌گفت:  «جانمی جان...    بزن اون تلمبه رو... جانمی جان...  بزن اون تلمبه رو... »
 فرمانده لشکر هر چه تلمبه می‌‌زد، چراغ زنبوری جان نمی‌‌گرفت و نورش زیاد نمی‌‌شد. فرمانده که از حل مشکل چراغ زنبوری نا امید شده بود دست از تلمبه زدن برداشت و خسته و عرق‌ریزان رو به تماشاچیان و با اشاره به نادر شاه و درحالی‌که آشکارا ادای او را درمی‌‌آورد، گفت:  «هی می‌‌گوید جانمی جان... بزن اون تلمبه رو...،  این واشرش خراب است، باد تویش جمع نمی‌‌شود و گویا به تعمیر اساسی نیاز دارد. ما هم بهتر است فتح هندوستان را به زمان مناسب‌‌تری موکول سازیم!»
در این‌جا آخرین فس چراغ در رفت، صحنه خاموش شد و نمایش نیمه‌کاره به پایان رسید. انصافاً اگر شما به جای من بودید این صحنه‌‌ها و این دیالوگ‌‌ها را فراموش می‌‌کردید؟
این که می‌‌گویند تاریخ تکرار می‌‌شود، بیخود نمی‌‌گویند. شاهد عینی‌‌اش این است که نه در سنوات خیلی ماضی بلکه همین پارسال یعنی در تاریخ بیست و نهم اردیبهشت سنه 1392 جنابی فرمودند:  «اتفاقات عظیمی در کشور رخ داده است و در این راستا باید خودمان را باور کنیم تا بتوانیم مدیریت جهان را در دست بگیریم. بیش از صد سیاست‌‌مدار دنیا در گفت‌وگو با من این توقع یعنی مدیریت جهان را بیان کردند...3»
حالا جناب آقای حمید قبادی دبیر محترم و معزز کارگروه مد و لباس، احتمالاً با عبرت گرفتن از رئیس محترم دولت‌‌های نهم و دهم که هیچ یک از معضلات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، بین‌‌المللی، معیشتی، آموزشی و دیگر مشکلاتی را که شمارش آنها در این وجیزه نمی‌‌گنجد، مدیریت نکرده، به فکر مدیریت جهان بود، و نیز با الهام از بازیگر نقش فرمانده لشکر نادرشاه که عقیده داشت با چراغ زنبوری فس فسی نمی‌‌توان به فتح هند رفت؛ توصیه می‌‌فرمایند که آن صد سیاست‌‌مدار سفیل و سرگردان و منتظر را به حال خود رها کرده، قبل از پرداختن به کار مدیریت جهان، عجالتاً ساپورت را مدیریت کنیم. ولی پا روی حق نگذاریم، مدیریت ساپورت قبل از مدیریت جهان، از تلمبه‌زدن به چراغ زنبوری قبل از فتح هند، خیلی بهتر است.

1-شعر فروغ فرخزاد
2-اکثر قریب به اتفاق روزنامه‌های 17/6/93 منجمله روزنامه صبا
3-سایت فرارو29/2/93


تعداد بازدید :  585