| فریبا خانی | نویسنده |
جاده پر پيچ و خم كوهستانياي بود. راننده از ابتداي راه، لام تا كام حرف نزده بود. فقط خيرهخيره به جلو نگاه ميكرد. گاهي سرعتش را پايين ميآورد. لعنتي چه ميخواست؟ در جاده نه كورسوي آبادي بود و نه قهوهخانهاي..! زوزه سگهاي گله بود يا عبور روباهي كه از نور چراغهاي ماشين رميده!
راننده را نميشناختم در روستا بعد از عكاسي به يكي از اهالي گفتم: «ميخواهم بروم شهر!» و او هم به اين مرد گفت كه مرا برساند. يك پژوي سفيد درب و داغان داشت. سكوتش مرا ترسانده بود. از زن و بچهاش پرسيدم و از اهالي، هيچ چيزی نگفت. گويي نشنيده بود.
- نكند ميخواست سر به نيستم كند؟ در ماشين را بايد باز ميكردم اما تا چشم كار ميكرد، جاده بود و كوهستانهاي تودرتو... سگها و روباهها... حتما تا صبح ميمردم.
نيمههاي راه سكوتش را شكست. گفت: «شما اينجا غريبهايد؟ ما توي اين خراب شده هستيم؛ ميدانيم روزی نميشود كه ماشينها را لخت نكنند و راننده و مسافرانش را آزار ندهند. امنيت نيست. يك وانت از كجاي جاده دنبال ماست! هرچه سرعتم را كم ميكنم جلو نميزند و نمور نمور دارد ما را تعقيب ميكند. چراغهايش هم خاموش است. سه تا مرد جلو نشستهاند پشت وانت هم ممكن است باشند.»
- نفسم بند آمد. راست ميگفت يا اين هم جزو نقشه بود؟ اين روزنامهها كه براي چندرغاز ما را كجاها كه ميفرستند؟ اگر زنده به تهران برسم، شغلم را عوض ميكنم.
كارگري شرف دارد. ميروم ظرف ميشویم اما ديگر به هر جايي نميروم.
جاده تمام نميشد! كورسوهاي كمرنگي، دورترها بود. تا اولين آبادي هنوز راه زيادي مانده بود... تمام تنم خيس عرق بود. عرق سرد...! يكهو راننده عصبي شد و كشيد به شانه خاكي جاده؛ بعد سرش را بيرون برد و گفت: «لعنتي گورت را گم كن»!
وانت ايستاد و رانندهاش بيرون آمد. مرد روستايي ميانسال و تكيده، يك كت خاكي رنگ هم پوشيده بود.
- داداش چراغهاي جلوي ماشين خراب است. توي جاده كه نور نيست؛ آهسته پشت شما ميآيم. بچهام خيلي مريض و تبدار است.
ميرسانمش شهر، دكتري چيزي ببيندش..! راه افتاديم ديگر من و راننده حرفي نزديم. فقط او سعي كرد كه با احتياطتر براند تا مرد پسرش را به دكتر برساند!