|محمدرضا سالاری|
تشنهام. انگار سالهاست خوابیدهام. اینجا کجاست؟! کل «لوت» توی گلویم دهان بازکرده و آب میخواهد. چگونه میشود داغی درونم را پر از آب کنم؟ چند وقتی میشود که لب به آب خزر میدهم و میخورم، اما کی بوده که آدمی با این آبها سیراب شود و عطشش بخوابد؟! اولین بار که فهمیدم تشنهام، توی دفتر مدرسه بود. کتاب جغرافی را ورق میزدم که چشمم به نقشه افتاد. در ایران به این بزرگی، فقط کویر لوت توی چشم میزد. خالی و پاک از هر چیزی، رنگ خاکش را خاکستری کرده بودند. دست کشیدم روی خاکستریها و کتاب را بو کردم. بوی نفت میداد. عکس مردی را وسط لوت کشیده بودند که با لباس بلوچی رو به خورشید ایستاده بود. دستارش انگار در باد میرقصید؛ عکس مرد بلوچ را قبلا کجا دیده بودم؟ توی خانه پدربزرگم بود به گمانم. عکس را زیر پتویی گذاشته بود که رویش مینشست. پتو رنگ پریده بود. عکس را برداشت و نشانم داد. ایستاده بود پشت به کویر و زل زده بود به دوربین. دستاری سفید به سر بسته بود و دنبالهاش روی شانهاش آویزان بود. چشمهایش را سرمه کشیده و ریش سیاهش را خط انداخته بود. حالا توی کتاب جغرافی، همان عکس جلوام بود.
برشی از کتاب مرده ریگ؛ نوشته محمد رضا سالاری