| امیر بهاری، مریم نراقی | روزنامهنگار|
روزنامهنگاران و منتقدان وقتی در جشنواره فیلم فجر فیلمها را میبینند مجبور میشوند در لحظه نسبت به آن واکنش نشان دهند، درباره فیلم چیزی بگویند و بنویسند، گاهی بعد از گذشت چندماه متوجه میشویم فیلم آنقدرها هم که فکر میکردیم خوب نبود یا برعکس. در مورد «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» اما اینطور نبود من در جشنواره فیلم را دوست داشتم و الان که دوباره فیلم را دیدم بیشتر دوستش دارم و به نظرم فیلم خوبی است.
افخمی: شما دومین نفری هستی که این حرف را میزنی. قبل از شما هم از دوست دیگری شنیدم که در زمان جشنواره از فیلم بدش آمده بود اما بعد از اکران گفت که فیلم را دوست داشته، برای خودم هم عجیب بود.
شیرمحمدی: در جشنواره مجبور میشویم
هول هولکی چندین فیلم را ببینیم. اصلاً مراسم فیلم دیدن به این صورت نیست، که شما در یک روز پنج فیلم ببینی. از این سالن به آن سالن.
رمان خانم شیرمحمدی و فیلمی که شما ساختید هر دو درحال روایت کردن یک خانواده سنتی هستند. در رمان بحث نوستالژی کمی قالبتر است و در فیلم، شما روی شوخیها تمرکز کردهاید. در عین حال هم در برخی موارد برخورد شما نسبت به رمان سنتیتر است. این تفاوت تا چه حد آگاهانه بوده است و تا چه حدی به دلیل اقتباس شدن ایجاب شده که در فیلم اتفاق بیافتد.
افخمی: مرجان در گفتوگو با یکی از روزنامهها توضیح خوبی درباره اینکه من با نوستالژی میانه خوبی ندارم داده بود، بهتر است خودش توضیح بدهد چون وقتی موضوع را مطرح کرد برای خودم هم جالب بود یعنی این موضوع را به خودم هم نگفته بود.
شیرمحمدی: در واقع، عبارت یادش بهخیر در دایره لغات بهروز جایی ندارد. برعکس من. من خیلی در گذشته سیر میکنم و اصولاً فکر میکنم ما مجموعهای از گذشتهایم که اینجا هستیم. یعنی هرچیز که هستیم برآمده از گذشته ما است. معمولاً گذشته در زندگی من سایه انداخته است. اما بهروز اینطور نیست. اگر هم در طرح رمان این حس میشود و در فیلم حس نمیشود حتماً دلیلش همین است. البته به نظرم آگاهانه نیست. بهروز اصولاً از این وضع نوستالژیک و از به یاد گذشته بودن فرار میکند.
افخمی: تا جایی که یادم میآید گفته بودم دوست داشتم به رمان وفادار باشم.
شیرمحمدی: وفادار هم هست. بهطورکلی فیلمنامه خیلی به رمان وفادار است. اما این را میتوان به این حساب گذاشت که شاخصههایی از کارگردان به فیلم الصاق شده است. هر کارگردان دیگری هم که جای بهروز بود بعد از تبدیل رمان به فیلمنامه شاخصههایی از علاقه و روحیه خود را به فیلم الصاق میکرد، این بدیهی است. بهروز هم جنبههایی از داستان را پررنگتر کرد. مثلاً پدر (دیوانبیگی) را در فیلمنامه سالارتر کرد. در رمان من داستان پدر تا این اندازه سالار نیست. بهروز چون خودش از آن مردهای طرفدار مردسالاری است، این تصمیم را گرفت. خودش به آن اعتراف نمیکند این را من بهعنوان همسرش میگویم، پیازداغ کاراکتر مرد داستان را زیاد کرده است.
افخمی: حالا من میخواهم کمی درباره نوستالژی بگویم. با وجود اینکه از نوستالژی و حسرت خوردن و آه و ناله کردن نسبت به گذشته خوشم نمیآید، اما فکر میکنم این فیلم به نحوی نوستالژیک است. یعنی کاراکترها بدون اینکه از حسرتهایشان درباره گذشته صحبت کنند، بار آن را به دوش میکشند. یعنی فیلم درباره دورانی است که میگذرد و احتمالاً مدتی بعد حسرت آن را میخوریم.
شیرمحمدی: این فیلم بدون اینکه بخواهد بهطور مشخص به «یادش بهخیرها» اشاره کند، به آن میپردازد. من و شما که کم و بیش جمع شدن فامیل در خانه پدربزرگ و مادربزرگ را تجربه کردیم آنرا درک میکنیم، فکر نمیکنم بچههای ما چنین چیزی را ببینند. خانهها به آپارتمانهای هفتادوهشتاد متری تبدیل شدهاند، پدر و مادرها هم به قدری مشغله دارند که دیگر دورهمی و میهمانی خانه پدربزرگ و مادربزرگ اولویتشان نیست. کلاً جمعیت دارد کم میشود. خانوادهها کمجمعیت میشوند و این فضا خیلی به مرور کمرنگتر میشود.
من به این مسأله از زاویه دیگری نگاه میکنم. این فیلم به نوعی گسستی را که در خانوادههای سنتی اتفاق افتاده است، به تصویر میکشد، اتفاقی که بنا بر جو زمان، معیشت و ساختار زندگی مدرن رخ داده است.
افخمی: بله. در فیلم هم کاملا این موضوع مشهود است که آدمها حسرت گذشته را میخورند و به نظر میرسد قرار است بعدها از همین زمان حال هم با حسرت یاد شود.
در نهایت با بیاعتنایی در پرداخت به مضمون نوستالژیک، مضمون نوستالژیک اتفاقاً خودش را قویتر نشان میدهد. هرچیز دیگری را هم که در پرداخت به آن بیاعتنایی کنید، قویتر میشود.
مثلاً در «شوکران» میگفتند چرا از موقعیتها بهرهبرداری نکردید. درحالیکه نحوه اجرا طوری بود که به نظر میرسید این داستان تأثیرگذار فیلمساز را چندان تحتتأثیر قرار نداده به همین دلیل فیلم تأثیرگذارتر شده بود.
بیتفاوتی شما بهعنوان فیلمساز در روایت، بار حجوی به فیلم میدهد، چیزی شبیه کمدی رمانتیکهایهالیوودی اما نکته جالب این است که هم در رمان و هم در فیلم، وقتی این حقیقت رخ میدهد و عیان میشود که کاراکتر فیلیپ بایسکچوال است، برخورد تراژدیکواری با او میشود البته در فیلم مقداری کُمیک هم شده است. هم در کارگردانی و هم در بازی درخشان آقای فخیمزاده، اما در عین حال موقعیت، موقعیت گروتسکی است. یعنی کاراکتر کُمیک نیست بلکه این ماییم که به واسطه دیدگاه مؤلف در آن موقعیت کمیک میبینیم. وقتی پدر و مادر از این ماجرا باخبر میشوند هر دو طوری با آذر برخورد میکنند که انگار تراژدی رخ داده است، هچکدامشان نمیگویند اشکال ندارد تو منیت خودت را داری.
افخمی: بله آنها این وضعیت را که برای دخترشان اتفاق افتاده است به حساب پسگردنیزدن به خودشان میگذارند. به این فکر نمیکنند که حالا چه میشود گفت و چه باید کرد که این بحران بگذرد.
دلداری دادن برای این سطح از ضربه خوردن کارساز نیست و به این فکر میکنند که عجب پس گردنیای خوردیم. شروع میکنند برای خودشان غصه خوردن. این جنبه خندهدار هم هست.
خانم شیرمحمدی نظر شما چیست؟
اگر سوالتان را خوب متوجه شده باشم، گفتید که یک گوشه ایستادن و نظاره کردن نویسنده و کارگردان و قضاوت نکردنش و فقط صرفاً تعریف کردنش، با واکنشی که پدر و مادر نشان میدهند در تضاد است. من خیلی این موضوع را درک نمیکنم. اینکه چرا و چه اشکالی دارد. ما وضع بحرانی روحی روانی پدر و مادری را نشان میدهیم که معضل بزرگی برایشان پیش آمده است. اتفاقاً تا جایی که ممکن است احساساتی نبودهایم و از این وضع سوءاستفاده نکردهایم. من خودم با دو نمونه واقعی این ماجرا مواجه شدم. همین چندوقت پیش یکی از دوستانی که فیلم را دیده بود برایم تعریف میکرد که دوستش در آلمان ازدواج کرده و اتفاق مشابهی برایش رخ داده است. به ناچار از همسرش جدا شده، به ایران برگشته و سهماه در یک آسایشگاه روانی بستری میشود. باید در نظر بگیریم این ماجرا با طلاق فرق دارد و ضربهای که به روح انسان وارد میشود با اتفاقات روزمره قابل مقایسه نیست.
افخمی: ولی از طرفی خندهدار هم میتواند باشد. حالا من روایتی را برایتان تعریف کنم که نشان دهد یک ماجرای تراژیک چطور خندهدار میشود. یکی از رفیقهای عمو حسن فیلمبردار تعریف میکرد که دوست معتادی داشت. یکروز که عمو حسن را میبیند، میگوید که ترک کرده است. برای عمو حسن تعریف میکند که چه شده که ترک کرده. میگفت «روزی خانمی را دیدم که پولی به من داد و گفت فلان پسر برای خواستگاری دخترم آمده، برو و دربارهاش تحقیق کن. ما بعد از تحقیقات فراوان فهمیدیم بله طرف اونجوری است، آمدیم و به مادر دختر گفتیم بهتر است این وصلت انجام نشود، دلیلش را پرسید و درنهایت به او گفتم که پسر چنین مشکلی دارد. در اقدام ناباورانهای خانم گفت خب حالا من را ترساندی، من فکر کردم طرف معتاد است.»
نکته خندهدار دیگری که چندان هم به فیلم ربطی ندارد این است که دیوانبیگی و شهدخت، سر موضوع بازیگر شدن شهدخت با هم به مشکل برمیخورند. شما و خانم شیرمحمدی هم زوج سینمایی هستید و هر دو در سینما فعالیت میکنید. همیشه حسم این بود که شما از مستقل کار کردن خانم شیرمحمدی استقبال میکنید، به نظرم این تناقض در نوع خود جالب است.
افخمی: البته همینطور که در فیلم مشخص است، مرجان نقش خیلی بیشتری در فیلم دارد و من خیلی دوست دارم که بعدها خودش هم فیلم بسازد. اما بههرحال یک نوع شوخی هم با این موضوع در فیلم هست که اگر قرار بود مرد داستان از حضور همسرش در عرصه بازیگری راضی باشد و علاقهمند بود که همسرش در فیلم بازی کند، همه میریختند سر مرد که خودش چنین تصمیمی گرفته، اما برعکس وقتی ناراضی است، همه شروع میکنند به تعریف کردن از خانم. آن را ندیده میگیرند و سعی میکنند به زن اهمیت دهند. این وضع برعکس در سینمای ایران وجود دارد.
شیرمحمدی: بله هست. همینچند وقتپیش یک خانم خبرنگار داشت با ما مصاحبه میکرد. از بهروز سؤال کرد که چرا نقش «آذر» را خانم شما بازی کرد؟ در جوابش گفتم ببخشید من قبل از اینکه با آقای افخمی ازدواج کنم، بازیگر بودم.
افخمی: کافیست من در چند مصاحبه بگویم از بازی مرجان در فیلم ناراضی هستم، آنوقت همه با هم توطئه میکردند و میگفتند این فیلم، فیلم مرجان شیرمحمدی است.
شیرمحمدی: یعنی همه چیز را میخواهند برعکس جلوه دهند و مقابل آن بایستند. اگر نقشی در فیلمنامه هست که به درد من میخورد چرا نباید بازی کنم؟ حدود هشتسال است که ما با هم زندگی میکنیم، این اولینبار است که من در فیلم بهروز بازی میکنم. یعنی حتی در سنپترزبورگ که دو سه تا نقش زن داشت من بازی نکردم، چون هیچکدام از نقشها مناسب من نبود و به من نمیخورد. ولی این نقش، نقشی بود که فکر کردم مناسب من است و بازی کردم.
در این سالها که با آقای افخمی زندگی کردید هیچوقت فکر نکردید، فیلمنامهای نوشته شود، قصهای خلق شود که شما شخصیت محوری آن باشید؟ چون در «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» هم درواقع قهرمان داستان آقای دیوانبیگی است. با توجه به اینکه آقای افخمی از فیلمسازان شاخص سینما هستند شاید میشد به نحوی با تعامل با ایشان شخصیتی که خودتان دوست دارید خلق و بازی کنید.
شیرمحمدی: شرایط به سمتی پیش رفت که تا الان فرصت نشده. یعنی روال کارها که خیلی هم قابل توضیح دادن و باز کردن نیستند به سمتوسویی رفت که پیش نیامد. ضمن اینکه خدا به ما پسری داد که من چهارسال در کنار فرزندم بودم و کار نکردم. اما خیلی دوست دارم که این اتفاق بیفتد فکر میکنم خود بهروز هم دوست دارد که چنین اتفاقی بیفتد، امیدواریم که بهزودی بتوانیم به یک ایده خوب که یک نقش خوب برای من داشته باشد برسیم.
افخمی: البته من درحال نوشتن یک رمان هستم.
شیرمحمدی: من این موضوع را الان میشنوم. کدام رمان؟ همان کهسال گذشته شروع کردی و نصفه رهایش کردی؟
افخمی: صد صفحهاش را نوشتم، برای اولینبار جرأت کردم یک رمان بنویسم، اتفاقاً کاملاً هم متناسب با فیزیک مرجان است و فکر میکنم کاراکتر اصلی داستان خیلی شبیه مرجان است. خلاصه یک داستان قیصری است. درباره زنی که راه میافتد برای انتقام گرفتن.
البته عجیب نیست. این ارتباط تنگاتنگ شما با ادبیات بالاخره یک زمان باید خودش را نشان میداد.
افخمی: البته فیزیک و اندازههای مرجان هم طوری است که باید راه بیافتد انتقام همه زنها را بگیرد. این نقش به او میآید.
اما بهنظر روحیاتشان اتفاقاً اینطور نیست. یعنی شخصیت آذر خیلی شبیه به خود خانم شیرمحمدی است، یک آدم کمحرف و عمیق.
افخمی: بله، شخصیت آذر به شخصیت خودش نزدیک است. ولی اگر قرار باشد که این نقش را بازی کند، این زن مرگبار و مرگآور، میتواند از پس آن بربیاید. بله، من چیزهایی در اینباره میدانم.
شیرمحمدی: آن روی مرا دیده. در مواقعی که قیصر میشوم.
میخواستم بحث را عوض کنم. برگردیم به خود خانواده در فیلم. آقای افخمی شما فیلم
«یه حبه قند» را خیلی دوست داشتید، روایت زندگی یک خانواده سنتی با رویکردی سنتیتر که بهنظر بهشکل جانبدارانهای ستایش میشوند. اما در عوض فیلم شما روایت خانوادهای است که تلاش میکند به سنتها چنگ بزند و سنتها را حفظ کند، در عین حال که فضا اندکی هم کمیک است.
یعنی از جایی به بعد بازی کاراکتر پرویز خیلی کودکانه است، شخصیت دوست داشتنی متفاوت با آن فضا.
افخمی: شباهت این فیلم با «یه حبه قند» شاید در این باشد که همان موقعیت تصادف با تمدن غرب، نوعی زندگی غربی دارد که در سطح دیگری تکرار میشود. یعنی آنجا یک فامیل یزدی از طبقه متوسط شهرستانی، دارند با نحوه زندگی غربی و آمریکا رفتن با یک بچه پولدار از یزد تصادف میکنند. اما در فیلم من تصادف قبلاً اتفاق افتاده است. این خانواده هم پولدارتر است و هم به اصطلاح تهرونیتر است. البته سابقه فئودالی دارد. یعنی زمیندار بودند اما درواقع بالاتر از طبقه متوسط تهران زندگی میکنند. خیلی وقت پیش به نظر خودشان مدرن شدهاند و تصادف کردهاند.
شیرمحمدی: 40سال قبل رفتهاند فرانسه درس خواندهاند.
افخمی: تصادف اتفاق افتاده. یعنی دختر خانواده رفته، تصادف کرده و حالا برگشته و یک جورایی به پدرش پناه آورده است. شاید یک شباهت مضمونی کلی وجود داشته باشد.
میخواستم به همین نتیجه و پرسش برسم که شما چه تعریفی از خانواده ایرانی امروز دارید؟ یعنی چه چیزی باعث میشود که «یک حبه قند» را دوست داشته باشید و خودتان چنین اثری خلق کنید؟
افخمی: فکر میکنم نوع زندگی ایرانی چیزی است مثل نفس کشیدن. یا مثلاً مثل اینکه درختی در خاک رشد کرده و هیچ تصوری از اینکه روی خاک دیگری ممکن است خشک شود ندارد. یا ماهی آب شور را نمیشود به آب شیرین منتقل کرد. درحالیکه ظاهراً باید بشود. بالاخره ماهی است و باید بتواند خودش را به محیط دیگری منتقل کند. یعنی ما ایرانی بودن را نمیفهمیم تا وقتی که بیرون از ایران زندگی کنیم.
شما که تجربهاش را دارید.
افخمی: البته یکسال و سه ماه تجربه چندان چشمگیری نیست. ولی من برای اولین بار در یک مسافرت یک ماهه در استرالیا این را فهمیدم که ما ایرانیها در زبان فارسی غوطهوریم. فهمیدن این موضوع سخت است. فهمیدن اینکه ما با بیرون آمدن از سپهر زبان فارسی چقدر احساس خفگی میکنیم. تا زمانیکه زندگیکردن در جایی را که نتوانید فارسی صحبت کنید تجربه نکنید، نمیفهمید چقدر مشکل است.
در استرالیا یک چیز در حدود یک ماه من نتوانستم حتی یک جمله فارسی صحبت کنم. بعد از مدتی احساس میکردم که کلهام را در منگنه گذاشتهاند. واقعاً یک احساس فیزیکی عجیبی داشتم!
زبان جزیی از جسم ما است، یعنی ادامه جسم ما است. تعریف ایرانی بودن هم همین است. شما در ایران هستید و تا موقعی که بیرون نروید متوجه نمیشوید که چه چیزی اتمسفر اطراف شما را ساخته است. شاید 70 درصدش زبان فارسی باشد. هیچ ربطی به سیستم سیاسی و اینها هم ندارد. چندوقت پیش من مصاحبهای از سید ابراهیم نبوی گوش میکردم که داشت میگفت میخواهم برگردم و برمیگردم. خبرنگار چونه میزد که نمیترسی؟ میگفت نه بالاخره ما را تا آخر عمر که در زندان نگه نمیدارند، 6 ماه زندانی میکنند بعد ول میکنند. خبرنگار گفت چرا میخواهی برگردی؟ گفت به خاطر زبان فارسی! به همین سادگی. تمام. هیچ توضیح اضافهای هم نداد. ما هم این قضیه را خوب میفهمیم.
ما در معماری ایرانی با پدیدهای مواجه شدیم، یک معماری شلخته. خانههایی که دهه
50-40 ساخته شده به مراتب دوستداشتنیتر و آرتیستیتر است نسبت به آنچه اکنون ساخته میشود، این در حالیاست که در آن سالها نه به اندازه این روزها دانشگاهی بود و نه آرشیتکتی. در عین حال این فرهنگی وارداتی است که نمیتوان گفت که نباید میآمد و هنوز هم نمیدانیم چگونه باید با آن مواجه شویم. شما در فیلم از این گسست حرف میزنید. در عین حال پذیرفتنی نیست که آدمی که تفکر سنتی دارد، رمانی مانند «آذر، شهدخت،پرویز و دیگران» را بنویسد مگر اینکه ذهنیتی از مدرنیست به افکارش ورود کرده باشد. به نظر شما میشود جلوی این روند را گرفت؟ جلوی این مدرن شدنی که مدرن شدن هم نیست. بیهویت و شلخته شدن و بدون قالب شدن است.
افخمی: به نظر من احتیاجی نیست حتی سعی کنیم جلوی آن را بگیریم. خودش در زندگی ایرانی حذف و منع میشود. یعنی خطر جدیای وجود ندارد. چون هرچیزی ضدخودش را به وجود میآورد. هر پدیدهای امکانات بالقوه خودش را بالفعل میکند و بعد از چندوقت دوران پیری یا انحلالش میرسد. پدیدههای فرهنگی هم از این قاعده مستثنی نیستند. کسی فکر نمیکرد با آغاز انفجار اطلاعات و پیدایش ماهوارهها کار بهجایی برسد که همه آنتن ماهواره داشته باشند. کسی فکر نمیکرد کار به جایی برسد که ماهوارهها ابزار ضبط در سازمانهای جاسوسی شوند. بیست و پنجسال پیش کسی فکر نمیکرد با پیدایش شبکههای اجتماعی نظیر فیسبوک، اینستاگرام و یوتیوب فضای مجازی وسعتی دریاگونه پیدا کند. اما موضوع اینجاست که عمق این دریا یک وجب است، فقط هم به درد شنا کردن قورباغهها میخورد. این اتفاق به نوعی پایان موقعیت رسانههاست، یعنی رسانهها و ماهوارهها دیگر ابهت 25سال پیش را ندارند. مردم دیگر آنچه را در ماهوارهها میبینند لزوماً باور نمیکنند. مثلاً 10سال پیش ماهوارهها نمایش جنگی را شروع میکردند و با چند توپ و ترقه اعلام میکردند که جنگ به پایان رسیده است. در جریان جنگ سوریه اما این اتفاق نیفتاد، رسانههایی مثل بیبیسی نمایش جنگ را از تلویزیونهایشان آغاز کردند و امیدوار بودند که سر و ته داستان را جمع کنند. تصمیم داشتن، با نشان دادن تصاویر دروغین این تفکر را القاء کنند که جنگ به پایتخت کشیده شده، به همین دلیل درسال اول درگیریها فیلمهای قلابی میساختند و از تلویزیونشان پخش میکردند. بعدها اما معلوم شد که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و رسانهها از دوران اقتدارشان عبور کردند. من فکر میکنم الان نشانههای پایان این اتفاق مشهود است یعنی دیگر انبوه قورباغههایی که دارند در اینترنت، فیسبوک و رسانههای مختلف مثل توییتر، توییت میکنند حرفشان شنیدن ندارد. و مجدداً نویسنده تعریف خودش را باز مییابد. نویسنده یعنی کسی که متنی را منتشر میکند. در انگلیسی یک اصطلاح پابلیش رایتر داریم. نمیگویند فلانی نویسنده است برای اینکه هرکسی میتواند روی کاغذ چیزی بنویسد یا زیراکس کند و به رفقایش بدهد. میگویند پابلیش رایتر، به این معنی که این واقعاً نویسنده است. یک انتشاراتیای کارش را خوانده و منتشر کرده است. این تفاوتها دوباره معلوم و برجسته میشود. دوباره معلوم میشود کسی که در فیسبوک پست میگذارد، نویسنده نیست. حتی شاید بتوان گفت اینها افرادی هستند که بهجای اینکه بیشتر بخوانند، بیشتر مینویسند. چندصباحی امکان نوشتن برای همه فراهم شد، چه سواد داشته باشی چه نداشته باشی. چه حرف گفتنی داشته باشی و چه نداشته باشی. بنابراین به نظر من اینها زیاد نگرانی ندارد. فرهنگ ایرانی و تمدنی که در منطقه اتصال سه قاره به وجود آمده است, قدیمیترین تمدن دنیاست. یعنی از 7، 8 هزارسال هم بیشتر سابقه دارد. درواقع همه تمدنهای دیگر از اینجا به جاهای دیگر رفتهاند. بنابراین نمیشود گفت تمدنی که اینجا به وجود آمده و در هفت، هشت هزارسال سپری شده خودش را مقابل انواع تهاجمها حفاظت کرده، بلد نیست از این موج جدیدی که پیش آمده عبور کند. این دوران هم میگذرد و تقریباً گذشته.
شیرمحمدی: حالا دیگر با فیسبوک هرکسی برای خودش یک روزنامه دارد. صبح به صبح مینشیند و اظهارنظر میکند. درباره همه چیز و همه کس.
موضوع دیگر این است که ما مدام درحال نگاه کردن به غرب هستیم. در تحقیقی که درباره جنبشهای موسیقی راک در ایران داشتم به نکته بسیار جالبی برخوردم. در دهه 50-40 شمسی، اگر کسی فارسی میخواند؛ یعنی اگر از این نهله فکریای که تشکیل شده و بود و همه از بیتلز کاور میکردند، درواقع کپی میکردند جدا میشدند و فارسی میخواندند دیگر روشنفکر محسوب نمیشدند. یعنی آنها که دزدی و کپی میکردند روشنفکر بودند، اما کسانی که اورجینال آهنگسازی میکردند و میخواندند امل محسوب میشدند، این پدیده برایم خیلی جالب بود. این ماجرا مربوط به همین 40سال پیش است و خیلی از آن نگذشته است.
افخمی: همین نشان میدهد حالا وضع خیلی بهتر است.
شیرمحمدی: اگر مشخصاً درباره اینترنت و فیسبوک و رسانههای مجازی بخواهید نظر مرا بدانید، فکر میکنم در 90درصد قضایا وقت تلف کردن است. یعنی چیزی که من از این وضعیت درک کردم این است که فقط سرک کشیدن در کار و زندگی همدیگر و یکجور خاله خان باجی بازی مدرن است که پشت آن پنهان میشوند. یعنی همان وضع خان باجی بازی صدسال پیش است که حالا ماسک و ظاهرش را عوض کرده است. اتفاق ناراحتکننده دیگر این است که این روزها روزنامهها از اینستاگرام و فیسبوک مشاهیر و هنرمندان مطالبی را در روزنامههایشان منتشر میکنند. به قول شاعر: بسوخت دیده زحیرت که این چه بوالعجبی است. آدم گاهی از نوشتههای بعضی از افراد حیرت میکند، چطور میشود در این روزگار آدمهایی چنین تفکری داشته باشند، با این میزان اعتماد بهنفس این میزان جهالت را بهرخ بکشند. این خیلی حیرتانگیز است.
من بر خلاف اینکه در فیلم، مردهای فمینیست را مسخره میکردند میخواستم با یک حرکت فمینیستی مصاحبه را با خانم شیرمحمدی تمام کنم و اینکه ما قرار است که بعد از این فیلم خانم شیرمحمدی را بهعنوان خانم بازیگر، کارگردان یا همان نویسنده ببینیم؟
شیرمحمدی: واقعاً نمیدانم، من آدمی هستم که خیلی اهل قضا و قدر هستم و در وهله اول باید از کاری که انجام میدهم لذت ببرم. آنچه برای من روشن است و به نوعی پاسخ شماست این است که نوشتن برای من در اولویت قرار دارد. همانطور که قبلاً گفتم اصولاً با روحیه من سازگارتر است.
کارگردانی چطور؟ قرار بود فیلم بسازید.
شیرمحمدی: کارگردانی کردنم هم مستلزم این است که داستان خوبی پیدا کنم که فکر کنم این همانی است که باید بسازمش. هنوز آن داستان را ندارم.
بیایید این بار رمانی را که قرار است آقای افخمی بنویسند شما کار کنید.
شیرمحمدی: بله، مگر اینکه برعکس عمل کنیم.
افخمی: نه، فیلم قیصری را نمیتواند بسازد. میتوانی
شیرمحمدی: نه! آن را شما باید بسازی.
افخمی: خیلی خشن. خیلی به شکل ناگهانی خشن. صحنههایی که به ناگاه تبدیل میشوند به یک خونریزی غیرقابل کنترل.
شیرمحمدی: خنده
ظاهرا یکی از تفریحات آقای افخمی دیدن فیلمهای ترسناک اسلشر است.
شیرمحمدی: بله، خیلی دوست دارد
افخمی: با آیلین پسر چهارسال و نیمهام مینشینیم روی پرده خیلی بزرگ در خانه فیلمهای ترسناک میبینیم. هر ازگاهی مرجان از جلو پرده رد میشود میگوید این فیلمها را به بچه نشان نده.
شیرمحمدی: فیلمهایی پر از خون و خونریزی.
افخمی: فردا باید برود سربازی
دیوانبیگی نهفته در آقای افخمی بیرون آمد.
شیرمحمدی: گفتم که کمی بیشتر بنشینید کاملاً دیوانبیگی را میبینید.
افخمی: مثلاً خیلیترتمیز، بچه قاشقش زمین میافتد میگوید دست نزن. میگویم بابا این بچه فردا میخواهد برود سربازی.