کودک این قرن هرشب در حصار خانهیی تنهاست
پرنیاز از خواب اما! وحشتش از بستر آینده و فرداست
بانگ مادرخواهیش، آویزهیی در گوش این دنیاست
گفتهاند افسانهها از مهربانیهای مادر، غمگساریهای مادر
در برگهوارهها، شب زنده داریهای مادر
لیک آن کودک ندارد هیچ باور
شب چو خواب آید درون دیدهی او
پرسد از خود «باز امشب مادرم کو»
بانگ آرامی برآید:
«چشم بر هم نه که امشب مادرت اینجاست»
پشت یک میز،
زیر پای دودهای تلخ سربی رنگ
درمیان شعلههای خدعه و نیرنگ
در تلاش و جستجوی بخت!
چهرهاش لبریز از زنگار فکر برد
فکر باخت، فکر پوچ، فکر هیچ!
کودک تنها دهد آواز:
مادر!
خالهای بخت من در دستهای تست
آری آن دستی که محکم میفشارد برگ بازی را
زود برخیز از میان شعلههای خدعه و نیرنگ
سخت میترسم که دست تو و بخت من
بسوزد بر سر این آتش خون رنگ
های و هوی این صداها:
آخرین دست، آخرین برگ، آخرین شانس
راه میبندد بروی نالههای کودکانه
میپرد ازخواب
دیده در بیداری آن چیزی که او در خواب دیده
شام دیگر چونکه خواب آید درون دیدهی او
پرسد از خود «باز امشب مادرم کو»
بانگ آرامی درون گوش او آهسته لغزد:
مادرت اینجاست !...
در سرای رنگی شب زنده داران
در هوای گرم و عطرآمیز یک زندان
قامت آن مادر زیبا بگرد قامت بیگانهیی
پیچان و دستش گردن آویز است
پای آنها در زمین نرم آهنگی قدم ریز است
آن اطاق از بانگ نوشوخندهی مستانه لبریز است
میزند فریاد :
مادر !
جای من آنجاست
آغوشی که مرد ناشناسی سرنهاده
نالههای پرشگفتش گم شود در نعرههای :
آخرین دور
آخرین رقص
آخرین جام
تا سپیدهدم که خواب از دیدهی شبها در آید
مادر آن کودک تنها
درون لانهی آغوش ها پر میگشاید
دیده در بیداری آن چیزی که او در خواب دیده
شام دیگر مادرش در خانــهاست ، آنجاست
در اطاق او جدالی با پــدر برپاست
گفتگویی تلخ و ناهنجار ، دعوایی پر از تکرار
باز دعوا بر سر پـول است و دعوا بر سر ننـگخیانتهاست
کودک بیچارهترسان ، لرز لرزان
سرکند در زیر بالاپوش پنهان
پیش خود گوید:
«خوش آنشبها که در این خانه مادر نیست!»
از هیاهوی شباهنگام :
آخرین دست، آخرین رقص، آخرین جام
آخرین دعوای ننگ و نام
کی رود در خواب راحت
کودک این قرن بیفرجام؟