جعفر کاشانی همدوره همایون بهزادی
کاش به مسافرت نرفته بودم؛ کاش در این تهران وامانده بودم تا حداقل بتوانم ساعتهای آخر چهره مثل ماهش را ببینم؛ کاش وقتی ساعت 7 عصر پنجشنبه تماس گرفت و خواست که پیشش بروم، میتوانستم. منِ نارفیق بدون اینکه همایون را ببینم، رفته بودم سفر؛ به او وعده شنبه را برای دیدار دادم. شنبهای که هرگز حال و هوای قبل را ندارد. فکر کنم دلش پُر بود. هروقت دلش میگرفت زنگ میزد و میگفت جعفر بیا ببینمت. همایون پنجشنبه شب میخواست با من درددل کند ولی.... بنده خدا سالیان سال بیمار بود؛ قلبش از یک طرف و بیماری ریوی از طرف دیگر. با همه اینها یکی، دوماه بود سرحالتر شده بود. وقتی به همت برخی پیشکسوتان و باشگاه پرسپولیس برایش جشن تولد گرفتیم، روحیهاش برگشته بود. خوشحال و خندان به زندگی ادامه میداد. قربان خدا بروم که هیچکس سر از کارش درنمیآورد. من و همایون عمری با هم زندگی کردیم؛ راستش 3 نفر بودیم؛ من، همایون و حسین(کلانی). هرکاری توانستیم برای شاهین انجام دادیم؛ حالا اما دیگر همایون از جمع ما پرکشیده و رفته است. حالا فقط من حسرت به دل ماندهام که چرا پنجشنبه شب در تهران نبودم تا به دیدارش بروم.