خاطره بهفر| سالهاست که قلم به دست، روی پلههای دادگاه خانواده، بهدنبال مردان و زنان خشمگین یا غمزده دویدهام و از درددلها و گلههایشان نوشتهام، زنان و شوهران بسیاری دیدهام که هنگام بروز اختلافهای رایج زندگی زناشویی بهجای بهرهبردن از مشاور یا عقل و گفتوگو و انصاف و توافق (حتی برای طلاق) کینهتوزانه و ظالمانه، از کاستیها و نقاطضعف قانون، حربههایی ساختهاند تیز و برنده، تا درحد امکان! همسر خود را بیازارند و پدر یا مادر فرزند خود را زخمی کنند... از این قربانیان مظلوم و زخمخورده همیشه چند تن در گوشه و کنار راهروهای دادگاهها، غمبرک زدهاند... زنانی که سالهاست زندگی زناشویی برایشان جهنمی پررنج و عذاب است، بیهیچ راه گریز، چراکه شوهر از «حق مطلق طلاق» دشنهای ساخته و وقوع طلاق را به زمانی موکول کرده که موهای زن بهرنگ دندانهایش شده باشد! و مردانی که غافلانه و مست از شوق متأهلشدن پای مهریههای چندصد یاچندهزار سکهای را امضا کردهاند و حالا همان مهریه که بنا بود نشانگر مهر مرد به زن باشد، بلای جانش شده و چهبسا خانوادهاش را به خاک سیاه نشانده... اما اینبار قربانی، بیش از چند زخم برداشته بود، نامش سعید بود، سهسال بود که مکرر، او و خواهرش را در دادگاه خانواده میدیدم، آنچه بر آنان میگذشت بیش از یک گزارش بود، صبر کردم تا پایان ماجرایشان را ببینم و بعد، بنویسم. پایانش تلختر از تصور و همه مشاهداتم بود، چکیدهای است از یافتههایم پس از گفتوگوهای مکرر و مستمر با سعید و خواهرش، آنچه خود بر آن افزودهام حاصل مقایسه سعید است با سعیدان دیگری که در دادگاه دیدهام:
«هیچ غصه نخور، یکماه سکه میدی، دوماه نمیدی، هربار هم اینقدر نده تا بره دنبال حکم و قاضی و کلانتری و... بعد همچین که خواستن بندازنت زندان، میگی: بفرما این سکهات»
این توصیه وکیل به سعید بود که همسر او، چند ماه پس از آغاز زندگی مشترک و پیشآمدن نخستین اختلافهای معمول زنوشوهر، مهریهاش را به اجرا گذاشته بود... وکیل، چندان هم بیراه نمیگفت، بله، زن به دردسر گرفتن حکم وکلانتری رفتن و مأموربردن میافتاد اما پس از آنکه زنجیر بر دستوپای شوهرش میبستند، سکه را هم از او میگرفت. غیبتهای مکرر و طولانی همسر سعید از خانه، سعید را بارها و بارها به ارایه دادخواست عدمتمکین کشاند، نتیجه؟ زن با اکراه به خانه برمیگشت تا (بهتوصیه وکیلش!) از دریافت نفقه محروم نشود اما با جروبحثهای مکرر و ایجاد تنشهای هرروزه توانست کاری کند که سعید نفقه را هم بر سکههای ماهانه بیفزاید و از خیر تمکین و حضور اجباری زن در کنارش نیز بگذرد تا هم اعصاب خودش درامان بماند هم همسایهها!
سعید و همسرش، هر دو، آخرین برگهای قانونی خود را رو کرده بودند: همسر سعید مهریه و نفقه ماهانهاش را میگرفت و همراه با بچهاش در خانه پدری زندگی میکرد و منتظر طلاق بود و سعید که بیبهره از زندگی مشترک، بیشتر درآمدش را تقدیم همسر غایبش میکرد، اجرای طلاق را به تعویق میانداخت تا یا همسرش راضی به حل مشکلات زندگی شده و از جدایی صرفنظر کند یا دستکم برای رسیدن به آخرین خواستهاش(طلاق) بخشی از مهریه را ببخشد تا سعید توان مالی ادامه زندگی را داشته باشد. بهمرور زمان نهتنها سعید به هیچیک از خواستههایش نرسید، بلکه آگاهی از عدمعلاقه همسرش بر کینه و غصه او افزود و دامنه جنگ فرسایشی را گستردهتر کرد... سعید نهتنها نتوانست عدم شایستگی همسر را برای حضانت فرزند ثابت کند بلکه توسط همسر از دیدن او نیز محروم شده بود، پس از طی مراحل قانونی و گرفتن حکم قاضی مبنیبر داشتن حقملاقاتهفتگی فرزند، برای هربار دیدن او باید به کلانتری مراجعه میکرد چراکه همسر در پی انتقام بود و همانطور که سعید برای دادن مهریه، او را به کلانتری میکشاند، او نیز با مشاهده مأمور کلانتری، حاضر بود دست فرزندش را در دست پدر بگذارد... نزاع فرسایشی ضربه دیگری بر روح سعید فرود آورد: پدر سعید که بیش از این تاب دیدن رنجهای پسر را نداشت، سکتهکرد و پذیرای مرگ شد، پیش از مرگ به سعید توصیه کردهبود: «پسر جون دست از لجبازی بردار، اون از گرفتن مهریه نمیگذره، مطمئن باش، بیشتر از این با آبرو و اعصاب خودت و ما بازی نکن، این خانوادهای که من دیدم، تو را زندان هم میاندازن، طلاقش بده و خلاص...» مرگ پدر عذابوجدان را هم بر مصیبتهای سعید افزود و او را در ادامه جنگ فرسایشی و کینهورزی و انتقامجویی مصممتر کرد، پیشبینی پدر بهوقوع پیوست: وکیل زن ترفند دیگری به او آموخت: بهجرم «دیر تحویلدادن سکه» در چند ماه متوالی، از شوهر شکایت کرد و توانست 5ماه حکم زندان برای او بگیرد... مصیبتی که سعید و وکیل او پیشبینی نکرده بودند... حالا مادر سعید باید پس از 30سال خدمت معلمی در صف مادرانی قرار گیرد که به انتظار ملاقات فرزندان سارق و معتاد و قاچاقچی خود مینشستند. دلش میخواست فریاد بزند که او دزد و قاچاقچی نپرورانده و در تربیت فرزندش کوتاهی نکرده که جایش اینجا باشد...(گرچه میدانست آن فرزندان و مادران نیز قربانیان ظلمی دیگرند...) اما سکوت کرد و بردباری...
وظیفه خواهر آن بود که هر هفته، به شمارهای که سعید از پشتشیشه اتاق ملاقات زندان به او نشان داده بود، پول بریزد... هنگامیکه نام دارندهحساب بر صفحه نمایش عابربانک میآمد دلش ریش میشد...» ندامتگاه... مددجوی شماره... سعید... «...مراقب بود تا کسی در صف منتظران عابربانک، آن نوشته را نخواند، خجالت میکشید...»
خانواده سعید، پیش از این، مأمور آوردن و زنجیر بهدستوپای افراد زدن و حرف زدن با زندانی از پشت شیشه را تنها در فیلمها دیده بودند، تحمل این صحنهها اصلا به این سادگی نبود... عمق و عظمت رنجدیدن عزیزان در چنان وضع دشواری را تنها کسانی کامل درک میکنند که در آن شرایط قرار گرفته باشند. حساب دزد و جنایتکار و کلاهبردار جدا، اما برای انسانهای عادی واقعیت بهگونه دیگری است... کسی که اهل کار خلاف است بههرحال زندانی شدن را در سرنوشت خویش میبیند ولی یک مرد معمولی که زندگی عادی داشته و نان حلال میخورده و شغل شرافتمندانهای داشته و صداقت پیشه زندگیاش بوده، دستبند و زندان برایش، کابوس است ...تحقیر و توهین بزرگی است، شکننده غرور اوست. غرور مرد، سرمایه بیجانشین روح اوست. کسی که عاشق شده و به خواستگاری رفته و ازدواج کرده و میخواسته زندگی خانوادگی داشته باشد، پیشبینی میکرده که در آینده با همسرش بگومگو و اختلاف داشته باشد اما زندان را در سرنوشت خویش نمیدیده!
برخی زنان به خیال خود، شوهر را برای ادبکردن به زندان میاندازند و برخی مردان از سر لجبازی و برای «رو کم کنی» پذیرای زندان میشوند اما زندان دیگر شوخی نیست... کار را از ادب کردن میگذراند، رنج زندانیشدن، مرد را خرد میکند و گاه او را به لجبازی بیشتر میکشاند... ایکاش دستکم زندانیان مهریه را از باقی زندانیها، جدا نگاه میداشتند، حتی زندانیانی که برای نخستینبار است بهدلیل ندانمکاری یا یک لغزش، گذرشان به زندان افتاده است، انسان غمناک و رنجور هنگامیکه در کنار همدردانش باشد، حس بهتری دارد... ایکاش دستکم محل نگهداری این افراد را از خلافکاران سابقهدار جدا میکردند، همنشین شدن با معتاد و قاچاقچی و تبهکار حرفهای، ضربه سنگینی برای انسانهای عادی است، خودش یکجور شکنجهروحی است، تحقیر بزرگی است... درست است که برخی مردان از سر لجبازی مهریه را نمیپردازند تا زندانی شوند اما این افراد هم لطمه میخورند چون تصور واقعبینانهای از محیط زندان و رنجی که در انتظارشان است، ندارند... «لجبازی» آنها را به زندان میکشاند... زن و شوهری که به کژراهه جنگهای فرسایشی قانونی(بهجای توافق) میروند، گاهی حاضرند یکمیلیون هزینه کنند تا صد هزارتومان به طرف مقابل ضرر بزنند... زندانی کردن و زندانی شدن هم ازجمله این لجبازیهاست اما شاید هیچیک از خطرات بازی با این آتش آگاه نیستند. سعید نیز از این قاعده، مستثنی نبود، با آنکه بهخاطر نداشتن سوءسابقه، عفو مشروط شامل حالش شده و پس از دوماه از زندان آزاد شد، اما تجربه آن دوماه، تأثیر عمیق و رنجآوری بر روح او گذاشت و دچار افسردگی شدید شد، بهگفته خواهرش، ساکت و منزوی شده بود و مدام تکرار میکرد: «این چه کاری بود این زن با من کرد!»
پس از فرودآمدن ضربههای فراوان و مکرر ناشی از نزاعهای فرسایشی با همسر بر روح سعید، زیان مالی مداومی که با پرداخت سکه ماهانه متقبل میشد و میدانست که تا پایان عمرش ادامه خواهد داشت، خیانت همسر و عدم توفیق او در اثبات آن خیانت و بهدست آوردن حضانت فرزند(پیش از رسیدنش به سن قانونی) و دوری از او و عذابوجدان بهخاطر مقصر دانستن خویش در مرگ پدر، تحمل حقارت زندانیشدن بهدست همسر، شکستن غرورش نزد خویشان و نزدیکان و افسردگی پس از آن، در توان او نبود، دوماه بعد، خودکشی کرد! خواهر سعید میگوید: همسر سعید هیچگاه سراغ مشاور خانواده یا روانشناس نرفت. خانواده او 10درصد تلاش و انرژی را که صرف مطالبه مهریه کردند، صرف ساختن زندگی مشترک دخترشان نکردند، انگار برق سکههای مهریه برای آنها جذابتر از سروسامان گرفتن زندگی مشترک دخترشان بود. ایکاش دستکم بهجای آنهمه دویدن بهدنبال سکههای مهریه، حقطلاق را از سعید میگرفتند، اینطوری هم او راحت میشد هم ما و احتمالا کار به اینجا نمیکشید، بعدها فهمیدیم که سعید در زندان هم دوبار اقدام به خودکشی کرده و زندانیهای دیگر نجاتش دادهاند اما هیچ مشاور و فریادرسی در آنجا نبوده تا وضع او را جدی بگیرد و درمورد او احساس خطر کند، بلافاصله پس از یافتن پیکرش، پیامکهای موبایلش را دیدیم، آخرین پیامک را همسرش فرستادهبود که او را تهدید به زندانیشدن دوباره کرده بود. سعید به مادرم گفته بود: «ترجیح میدهم بمیرم تا اینکه دوباره بهزندان بروم...»
روح سعید در زندان مرد، او پس از بیرون آمدن از زندان تنها جسمش را خلاص کرد... زندان برای او، تیر خلاصی بود که از سوی همسرش روانه قلبش شد.
اگرچه این واقعیت است که بسیاری مردها، پس از ماهها و سالها زندانیشدن، به زندگی عادی باز میگردند... اما توانایی و شرایط آدمها متفاوت است.... اگر شوک، افسردگی و رنج زندانیشدن آدمهای معمولی برای نخستینبار، چنین سرانجامی در پی داشتهباشد، ایکاش میشد فکر دیگری کرد، حتی اگر از هر چندهزار نفر، یکی به چنین کاری دست بزند، جان انسان بسیار باارزش است...
***
(چندی پیش باخبر شدم که همسر سعید پس از مرگ او، تنها ملکی را که بهنامش بوده بهعنوان مهریه تصاحب کرده، حتما خوشحال است که «یکجا» مهریهاش را بهدست آورده و دیگر، نیازی نیست تا هرماه برای دریافت سکه به دفتر اجرای احکام برود، تنها یک مشکل دارد «فرزندش پدر ندارد!»)