شماره ۳۷۴ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۱۷ شهريور
صفحه را ببند
راننده تاکسی

|  علی پاکزاد  | شهر شلوغ است و هیاهو می‌پیچاندت! ترافیک آن‌قدر زیاد است که لحظه‌ای حضور در خیابان، گیجت می‌کند.   این خصلت شهرهای بزرگ است.   همه چیز درهم است.   چیزی سر جای خودش نیست.   خیابان‌های شلوغ وقتت را می‌گیرد.   به قول اقتصاددان‌ها (هزینه فرصت) در کلان شهرها  بیشتر است.  
این تازه مختص شهرهای بزرگ است.   وقتی که به ابرشهری مثل تهران برسیم همه  چیز دو یا چند برابر می‌شود.   خیابان‌ها شلوغ‌تر می‌شود تا آن‌جا که گاهی طاقتت طاق می‌شود و حاضری اگر ضرورتی نباشد روزها و روزها از خانه خارج نشوی.  آلودگی ناشی از میلیون‌ها لیتر سوخت فسیلی هم از مزایای بلافصل هوای ابرشهرهاست.   تعدد فرهنگ، قومیت‌‌‌‌، وسعت یافتن حاشیه‌نشینی و تبعات ناشی از آن و هزاران‌هزار عامل دیگر به خصلت‌ها و ویژگی کلانشهرها وابر شهرهاٰ افزوده می‌شود.  
جان کندن برای یک لقمه نان هم ازجمله خصلت‌های زندگی در چنین شهرهایی است.   شهرهایی که وقتی در آن زندگی می‌کنید، باید برای معاش و معیشت خود، پای افزارهای ویژه‌ای به پا کرد و به قول قدیمی‌ها «صبح تا شوم» بدوید.   بحران کار و افزایش تصاعدی میزان بیکاری  اما، وضع معیشت را نابسامان‌تر از آن کرده است که حالا با دویدن بتوان کاری از پیش برد. در این میان هستند شاغلانی که با وجود کار در یک شیفت کاری، دخلشان کفاف خرجشان را نمی‌دهد و به انحای مختلف تلاش دارند تا با «اشتغال موازی» یا دوشیفت کاری، تعادل دخل و خرج را سا مان دهند.  
داستان این مجال هم به همین موضوع مرتبط است.   داستانی واقعی از یک برخورد که درون خود هم نقبی به وضع مشاغل فرهنگی می‌زند و هم نقبی به فرهنگ اشتغال و ارتباط!
شبی شهریوری، به نیمه خود رسیده بود و ابرشهر تهران در آستانه فراغت از یک روز کاری.   این شهر هرچند هیچ‌گاه روی تعطیلی به خود نمی‌بیند اما زمانی هست که مثل شهروندان خود نیمه جان می‌شود.   خیابان‌ها به مثابه رگ‌ها و شریان‌های شهر، خالی می‌شود از «جریان»! در پی امری، از میدان قزوین عزم میدان انقلاب کرده بودم.   آن موقع شهر در خلوتی شوخ، آرمیده بود.   اندک خودروهایی که به جبر یا اختیار در این مسیر افتاده بودند، توجهی با عابری پیاده، که خسته است یا از روی اضطرار  آن موقع از شب را برای بیرون گردی گزیده استٰ، نداشتند.   هرکس «سی» خود  بود.   و موسیقی «دیس دیس گم گم» هم گاهی از ماحصل عبورشان، نیوش می‌شد!
ربعی از ساعت به گز کردن خیابان کارگر جنوبی به سمت میدان انقلاب گذشته بود که پرایدی نسبتا قدیمی، پیش پایم، ترمز گرفت و پاسخ اعلام مسیرم را با این ترمزٰ به نشانه رضایت اعلام کرد.   در خودرو، کسی نبود الا مسافری جوان که به گپ و گفت با راننده، مشغول بود. طبع دیرین مداخله در بحث‌های داخل تاکسی است. طاقتم طاق شد و به بحث وارد شدم.   اوضاع فرهنگی از موضوعاتی بود که آن موقع شب، در یک اتومبیل شخصی مسافرکش آن هم در مسیر کارگر به انقلاب،  بررسی می‌شد.  
راننده جوانی سی واند ساله بود که در انتشارات پدر روزگار می‌گذراند انتشاراتی که هرچند قصد افشای نام آن وجود ندارد اما ازجمله معاریف است.   وضعی که جوان ترسیم کرد، اسفناک بود و آمادگی را غضب‌آلوده می‌کرد.   از قیمت کاغذ، نبود کار، شمارگان پایین کتب و هر آنچه مربوط به این حوزه بود صحبت کرد و دست آخر بر این موضوع تأکید کرد:   چون چرخ انتشارات نمی‌چرخد و قادر نیست مخارج ما را تأمین کند هر روز بعدازظهر  مسافرکشی می‌کنم!
پوشیده نماند در موقع ورود به بحث، خودم را همکار دوست انتشاراتی و راننده نیمه شب معرفی کردم و وقتی دقیق‌تر خواست، بر روزنامه‌نویس  بودنم تأکید کردم. جوان برنا، بر این باور بودنم که اگر بتواند در کار ما درآید شاید بخت با او یار باشد و بتواند هزینه زندگی تقبل کند.   وقتی از اوضاع و احوال روزنامه مطلع شد مدام تکرار می‌کرد که در ستاد انتخابات رئیس‌جمهوری در بحبوحه انتخابات بوده است و...   
این اوضاع مرا ناراحت می‌کند یا هر فرد دیگری که کمی دغدغه «ما» را داشته باشد.   نه این‌که مسافرکشی یا کارگری بد باشد نه.   این‌که کار و چرخ اقتصاد فرهنگ نمی‌چرخد ناراحت‌کننده است.


تعداد بازدید :  229