| لئو تولستوی|
سيمون برگشت و رفت طرف آن هيكل. نزديك ناشناس شد. وراندازش كرد. ديد جواني است با بدن سالم، بي زخم و جراحت. اما آشكارا وحشت زده و يخ كرده از سرما. به سيمون نگاه نميكرد. انگار ناتوانتر از آن بود كه چشمانش را باز كند. سيمون نزديكش شد و گويي بيگانه از خواب بيدار شد. سرش را برگرداند. چشمانش را باز كرد و به صورت سيمون نگاه كرد. نگاهش دل سيمون را شيفته او كرد. كفشهاي نمدي را انداخت زمين. شال كمرش را بازكرد و گذاشت روي كفشها. لباس پنبهاي خود را درآورد . گفت: «وقت حرف زدن نيست. بيمعطلي اين لباس را تن كن» دستش را گرفت و كمك كرد تا برخيزد. چون ايستاد، سيمون ديد دستها و پاهاي متناسبي دارد. صورتش جذاب و مهربان مينمود. لباسش را بر شانههاي ناشناس انداخت. ناشناس نميتوانست دستهايش را در آستينها كند. سيمون كمك كرد تنش را پوشاند. شال را دور كمرش بست. سيمون حتي كلاهش را برداشت تا بر سر ناشناس گذارد. اما سرش يخ كرد و انديشيد: «من سرم طاس است. او موهاي بلندي دارد.» كلاه را دوباره سر خودگذاشت. بهتر است كفش پايش كنم. ناشناس را نشاند. كفشهاي نمدي را پايش كرد. گفت: «چرا حرف نميزني؟ اينجا خيلي سرد است، بايد رفت خانه. بيا چوب دستی مرا بگير. اگر ضعف داري بدان تكيه كن. راه بيفت ». مرد راه افتاد. پا به پاي او مي آمد و عقب نمي ماند. در راه سيمون پرسيد: «كسي مزاحمت شد»
- كسي مزاحم من نشده است. خدا مرا مجازات كرد.
- البته كه همه چيز دست خدا است. اما غذا و سرپناهم لازم است. كجا مي خواهي بروي ؟
- برايم فرقي نميكند.
سيمون شگفت زده شده بود. با خود انديشيد چه كسي مي داند چه اتفاقي افتاده است؟ به ناشناس گفت: «خوب، بيا برويم خانه من. لااقل خودت را گرم كن.» سيمون رفت طرف خانه اش، ناشناس او را همراهي كرد و پابه پاي او ميرفت. باد برخاسته بود. سوز از پيراهن سيمون رد ميشد. پاهايش سوز سرما را حس ميكرد. راه ميرفت و نيم تنه زنش را هرچه تنگتر به دور خودش مي پيچيد و با خود ميگفت: «به به! عجب پوستيني. پوستين كه به خانه نميآورم هيچ، كت هم بر تن ندارم. قوز بالا قوز، مرد ناشناس را هم همراه به خانه ميبرم» ياد زنش افتاد. غمگين شد. اما چون چشمش به ناشناس كه به او نگاه ميكرد، افتاد، دلش آرام گرفت .
برشی از کتاب «آدمی زنده به چیست»