شماره ۳۷۴ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۱۷ شهريور
صفحه را ببند
نوشتاری درباره‌ «دفتر بزرگ»، کتاب اول «دوقلوها»
سردی و ستیزه خويي

|  اسلاوی ژیژک    |  ترجمه‌ نورا موسوی‌نیا|

وقتی برای اولین‌بار شنیدم شخصی درباره‌ آگوتا کریستوف حرف می‌زند، فکر کردم تلفظ نادرست اروپای شرقی از آگاتا کریستی است؛ اما به‌زودی پی بردم که آن آگوتا، همان آگاتا نیست و وحشت کارهای آن آگوتا به‌مراتب بیش از کارهای آگاتا است.   دنیای داستانی آگوتا کریستوف «پست‌مدرن» است (سه‌گانه او به سبکی کاملا متفاوت نوشته شده‌اند و به‌رغم روایت اتفاق‌های یکسان اغلب یکدیگر را نفی می‌کنند، گرچه این روایت‌های متفاوت، آن «چیز» آسیب‌زا را که احتمالا اتفاق افتاده است ترسیم می‌کنند) اما نثر کریستوف با سادگی محض خود و جملاتی که گزارش‌های مدرسه ابتدایی را به خاطر می‌آورد، کاملا ضد پست‌مدرن است.   
«دفتر بزرگ» داستان دو پسربچه دوقلوست که در سال‌های آخر جنگ جهانی دوم و ابتدای سال‌های کمونیسم، با مادربزرگ‌شان در یکی از شهرهای مجارستان زندگی می‌کنند. (بعدا می‌فهمیم هیچ معلوم نیست که به‌راستی دو برادر وجود دارد یا تنها یک نفر است با توهم دیگری، پاسخ لاکانی چنین است: آنها بیش از یک نفر و کمتر از دو نفرند. دوقلوها 1 + a هستند: یک سوژه که خمیرمایه درونش بیش از خودش است.) دوقلوها مطلقا ضداخلاق‌اند آنها دروغ می‌گویند، اخاذی می‌کنند، می‌کشند و در عین حال معصومیت قابل اعتماد اخلاق را درنهایت خلوصش تاب می‌آورند. چند مثال در این زمینه کفایت می‌کند. یک روز، یک سرباز فراری گرسنه را در جنگل پیدا می‌کنند و برایش چیزهایی را که می‌خواهد  می‌برند:  
«وقتی با غذا و پتو برمی‌گردیم ، می‌گوید:  
-  شما مهربانید.  
می‌گوییم:  
- ما نمی‌خواهیم مهربان باشیم. این چیزها را برای‌تان آوردیم چون شما واقعا بهشان احتیاج داشتید. همین.» (ص 48)
کاری از سر عشق، اگر اصلا چنین عشقی در کار بوده باشد! خدمتکار، نزدیک‌ترین دوست کشیش است؛ یک زن جوان  که کارهای
 دم دستی خانه را انجام می‌دهد  سپس وقتی گله‌ای از آدم‌های گرسنه همراه نظامی‌ها از وسط شهر می‌گذرند:  
«نزدیک به ما، دستی لاغر از جمعیت بیرون می‌آید، دستی کثیف دراز می‌شود، صدایی درخواست  می‌کند:   
- نان.  
خدمتکار، با لبخند، حرکتی می‌کند برای دادن باقیمانده‌ نان و کره و‌مربایش؛ به دست درازشده نزدیک می‌شود بعد، با خنده‌ای بلند، تکه‌نان را می‌برد به دهانش، گاز می‌زند و می‌گوید:  
- «من هم گرسنه‌ام!» (ص 111)
دوقلوها تصمیم می‌گیرند او را تنبیه‌ کنند: کمی ماده منفجره در کوره اجاق آشپزخانه‌اش می‌گذارند؛ صبح وقتی خدمتکار آتش روشن می‌کند، اجاق منفجر می‌شود و او را از ریخت می‌اندازد. در این راستا، باید بگویم تصور وضعیتی که خودم را برای آن آماده می‌کنم برای من آسان است؛ این‌که بدون هیچ دغدغه‌ خاطر اخلاقی، یک نفر را در کمال خونسردی بکشم، حتی اگر بدانم این شخص کسی را به دست خود نکشته است. هنگام خواندن گزارش‌هایی از شکنجه در رژیم‌های نظامی آمریکای لاتین، شبح یک دکتر قاعده‌مند نفرت‌انگیز را دیدم که به شکنجه‌گرهای واقعی کمک می‌کرد تا کارشان را به بهترین شیوه انجام دهند: او قربانی را معاینه می‌کرد و این کار را زیر نظر داشت، اجازه می‌داد شکنجه‌گرها بدانند که قربانی تا چه اندازه می‌تواند مقابل شکنجه تاب بیاورد، چه نوع شکنجه‌ای درد تحمل‌ناپذیری دارد و ... باید اعتراف کنم که اگر من با چنین شخصی روبه‌رو می‌شدم، وقتی می دانستم شانس کمی وجود دارد تا او را مجبور به رعایت عدالت قانونی کنم و از طرفی فرصتی پیش می‌آمد که یواشکی بکشمش، راحت دست به این کار می‌زدم، بدون ذره‌ای پشیمانی در مورد «به‌چنگ گرفتن قانون در دست‌های خودم.» آنچه در این‌گونه موارد تعیین‌کننده است دوری از افسون شر است که ترغیبمان می‌کند شکنجه‌گرها را در حد گناهکارانی اهریمنی به عرش ببریم، ازاین‌رو که توانایی غلبه بر ملاحظات خرد اخلاقی‌ را دارند و با آزادی تمام دست به عمل می‌زنند. شکنجه‌گرها «فراسوی» خیر و شر نیستند، بلکه از آن سطح پایین‌ترند؛ آنها «قهرمانانه» از قواعد مشترک اخلاقی‌ ما سرپیچی نمی‌کنند، بلکه به‌سادگی فاقد چنین قواعدی هستند. برگردیم به «دفتر بزرگ»: دو برادر از کشیش اخاذی می‌کنند؛ او را تهدید می‌کنند که به همه می‌گویند با لب شکری چه کرده است، دختری که برای زنده ماندن به کمک نیاز دارد. از کشیش هفته‌ای یک بار پول می‌خواهند. او ترسیده می‌پرسد:  
« این کار هیولایی است. هیچ می‌دانید الان مشغول چه کاری هستید؟»
- بله، آقا. اخاذی.  
- تو این سن... رقت‌انگیز است.  
- بله، رقت‌انگیز است که ما مجبور شویم به این کار دست بزنیم.   ولی لب‌شکری و مادرش خیلی پول لازم دارند.» (ص 75)
در این اخاذی هیچ نفع شخصی در بین نیست: بعدها، حتی دوستان صمیمی کشیش هم می‌شوند. وقتی لب‌شکری و مادرش می‌توانند روی پای خودشان بایستند و زنده بمانند، از گرفتن پول کشیش سر باز می‌زنند: «نگهش دارید. شما به اندازه‌ کافی پول دادید. پول‌تان را وقتی می‌گرفتیم که خیلی ضروری بود. حالا، خودمان به اندازه کافی پول درمی‌آوریم تا به لب‌شکری هم بدهیم. تازه بهش یاد داده‌ایم کار کند.»
(ص 139) انجام وظیفه‌ سرد و بی‌روح در قبال دیگران به ‌جایی می‌رسد که از آنها می‌خواهند به وقت لزوم بکشندشان: «گریه نکنید، مادربزرگ. این کار را می‌کنیم؛ اگر واقعا همین را می‌خواهید، انجامش می‌دهیم.» (ص 174)
‌از قرار معلوم معصومیت و چنان رفتار درونی به‌هیچ‌وجه مانع به وجود آمدن فاصله ا‌ی بازتابنده‌، سرد و هیولایی با دیگران نمی‌شود.   یک روز، دوقلوها لباس‌های کثیف و پاره می‌پوشند و شروع به گدایی می‌کنند؛ زنی رد می‌شود و به آنها سیب و بیسکویت می‌دهد. یک زن دیگر موهای شان را نوازش می‌کند. یک زن دیگر به آنها پیشنهاد می‌کند که به خانه‌اش بیایند و براش کار کنند تا بهشان غذا بدهد.   
«جواب می‌دهیم:  
- ما دل‌مان نمی‌خواهد برای شما کار کنیم، خانم. دل‌مان نمی‌خواهد نان و سوپ شما را بخوریم. گرسنه   نیستیم.   
زن می‌پرسد:  
- پس واسه چی گدایی می‌کنید؟
- برای این‌که بدانیم این کار چه تاثیری روی آدم می‌گذارد و برای این‌که عکس‌العمل مردم را ببینیم.  
در حال رفتن داد می‌زند:  
- جوجه‌ولگردهای کثیف! بی‌تربیت‌های پررو!
موقع برگشتن، سیب‌ها، بیسکویت‌ها، شکلات و سکه را پرت می‌کنیم توی چمنزار بلند کنار جاده.  
نوازش روی موهای‌مان را نمی‌شود پرت کرد.» (ص 40)
و اینک نقطه‌ای که بر آن پا سفت می‌کنم‌‌، آن چیزی که دلم می‌خواهد باشم: یک هیولای اخلاقی فاقد همدردی؛ کاری را می‌کنم که باید انجام داد، در یک تلاقی ترسناک از خودانگیختگی کور و فاصله‌ بازتابنده، به دیگران کمک می‌کنم درحالی‌که از نزدیکی نفرت‌انگیزشان سر باز می‌زنم اگر بیشتر مردم این را دوست داشته باشند؛ دنیا جای خوشایندی می‌شد که در آن، سردی و سبعیت، جای احساسات را می‌گرفت. 


تعداد بازدید :  351