دارم به موضوع شوخي فكر ميكنم. اين كه چرا شوخيها در نهايت به ناراحتي، قهر ختم ميشوند؟ اين كه چرا اصولا شوخي به معناي واقعي آن نميتواند در ميان ما و در جامعه فعلي وجود داشته باشد؟ چرا دامنه شوخیها اینقدر باید محدود باشد؟ چطور یک نفر به خودش اجازه میدهد از یک شوخی ناراحت شود؟ چطور فرهنگ شوخی در ما جا نیفتاده و از این جمله «باهم خندیدن به جای به هم خندیدن» تنها در مواقعی استفاده میکنیم که «من» در مرکز آن «ما» قرار گرفته باشد؟ در جامعهاي كه حضور ما يك وضعيت تراژدی - كميك دارد، كساني كه با شوخي غريبهاند، ترجيح ميدهند در وضع فلاكت بار جامعه تغييري ايجاد نكنند، اينها بيشتر طرفداران تراژدي هستند، كساني كه چشمشان براي گريه و دلشان براي ترحم آماده است، اما تا به حال به ابزار طنز بهعنوان يكي از اصليترين روشهاي اصلاح در جامعه فكر نكردهاند زيرا ميترسند كه روزي اين تيغ برنده دست خودشان را هم ببرد! زندگی فعلی ما به حد کافی خودش زهر دارد که به جان تکتکمان بریزد.