«فریدون» پس از اعزام به جبهه در انرژی اتمی اهواز مشغول شد و پس از مدتی بهسمت معاونت توپخانه «تیپ قمر بنیهاشم(ع)» منصوب شد، بعد از آن هم فرمانده توپخانه تیپ شد.
فریدون ابوالحسنی سال 1340 در بروجن متولد شد و در دبستان «فرخی» مقطع ابتدایی را سپری کرد. پس از آن به مدرسه «ارشاد» رفت و سیکل گرفت.
او وارد دبیرستان شد، در آنجا علاوهبر درس خود فعالیتهای دیگری نیز برعهده داشت. وی بهعضویت انجمن دبیرستان درآمد و خدمات بیشماری دراین رابطه انجام داد. بعد از آن موفق بهکسب دیپلمبازرگانی شد. مدت دوسال تا دوران سربازی فریدون باقی بود که وارد جهادسازندگی شد و به عضویت هیأت 7نفره جهادسازندگی چهارمحالوبختیاری درآمد.
بعد از گذشت دوسال فعالیت در جهادسازندگی با مشورت و توصیه مادرش برای انجام خدمت سربازی به سپاه رفت. در آنجا از هیچ کوششی دریغ نمیکرد و از همان اوایل وظایف خویش را بهخوبی انجام میداد. مدتی به آموزش اعضای سپاه و بسیج پرداخت و از آنجایی که ورزشکار بود و توانسته بود رتبه نخست رشته وزنهبرداری را در مسابقات کسب کند، بیشتر دوستانش را بهبدنسازی و کوهنوردی دعوت میکرد. چندی نگذشت که فرمانده بسیج منطقه «بلداجی» شد و در مسابقات مشترک تیراندازی میان سپاهیان و ارتشیها رتبه نخست را بهدست آورد. بهمدت 3ماه در پادگان «غدیر» استان چهارمحالوبختیاری دورهتکمیلی نظامی را گذراند و در تدارک رفتن به جبهه بود. پیش از حضور در جبهه مادرش را از نظر روحی و فکری آمادهمیکرد و مدتها از فضیلتهای دفاع و حضور در جبهه سخن میگفت چون تحمل دوری فریدون برای مادر سخت بود. گفتههای فریدون رضایت مادر را در پی داشت. برای همین او بهجبهه اعزام و در انرژی اتمی اهواز مشغول شد. پس از مدتی بهسمت معاونت توپخانه «تیپ قمر بنیهاشم(ع)» منصوب شد، بعد از آن هم فرمانده توپخانه تیپ شد. اما هیچگاه، هیچکس کلمه «من فرماندهام» را از زبان فریدون نشنید، زیرا او همیشه خود را یک بسیجی میدانست.
پس از انجام عملیات «بدر» به مرخصی آمد و مادرش به او توصیه کرد که دیگر نمیخواهد به جبهه بروی؛ بمان تا برایت دختری انتخاب کنم و زندگیات سروسامان بگیرد. اما فریدون در جواب بهمادرش گفته بود: «مادر عروسی من در جبهه است و عروس من شهادت و نقلهای عروسیم گلولههای سربی است. مادر، من تا خیالم از بابت جبهه و جنگ راحت نشود، حاضر به ازدواج نیستم اگرچه ازدواج سنت پیامبر است اما حالا واجب شرعی ما جنگ است.»
در عملیاتهای بسیاری شرکت کرد و ازجمله حمله که شاخصترین اقداماتش در جزیره «مجنون» بود، او از خود فداکاریهای بسیاری نشان داد. در جریان حضورش حتی زخمی هم نشد، همیشه میگفت: «من لیاقت زخمیشدن را ندارم و خدا مرا قابل نمیداند، میترسم در رختخواب بمیرم و شهادت نصیبم نشود.» تا اینکه روز 13آذرماه 64 بر اثر ترکش خمپاره بهشهادت رسید. شهید فریدون ابوالحسنی در دلنوشتهای، نگاشته است: «بارها آرزو میکردم که مثل گردان پیاده خطشکن باشم اما چون مسئول توپخانه بودم لذا باید وظایف خود را انجام میدادم. آن شب؛ چه بگویم از آن شب؛ از شب عملیات بدر که قابلتوصیف نیست. شب، شب ایثار و گذشت است، شب پیشیگرفتن بچهها برای روی مین رفتن و جان باختن، دیگر کسی نمیدانست به چهصورت از این دنیا عروج میکند. آیا من واقعا به مقام والای شهادت نائل میشوم؟ آیا هدف من از بهجبهه آمدن و جنگیدن برای رضای خدا بوده یا برای خدا ناکرده چشموهمچشمیها، برای خودنماییها؟! اینها کلماتی بود که در جلو چشمانم رژه میرفتند. خدایا به این دلهای پاک و به این انسانهای وارسته قَسمت میدهم هرچه لایق من است، نصیبم نما!»