محمدحسین دیزجی [email protected]
وقت غروب آفتاب یا هنگام ظهر که فرا میرسد، پذیرایی از زوار شدت میگیرد. هر کسی تلاش میکند تا تعداد بیشتری از زائران را به موکب خود بیاورد. با حداقلها، حداکثر پذیرایی انجام میشود. هرچه دارند در طبق اخلاص، پیش روی میهمانان قرار میگیرد. کوچک یا بزرگی موکب هیچ اهمیتی ندارد. زیر برخی چادرها فقط چند نفر و در بعضی نیز، چند ده نفر دور هم سر یک سفره مینشینند و از طعام بهره میبرند. پسرکی نوجوان در میانه راه ایستاده بود. آفتاب هم بهشدت میتابید. به هر کسی میرسید، تعارف میکرد تا برای ناهار میهمان موکب آنان باشد. بعضیها با لبخند از کنارش میگذشتند. برخی دستی به نشانه مهر و سپاس بر سر او میکشیدند و عبور میکردند. تعدادی هم برای آنکه دست رد به سینهاش نزنند و میهماننوازی او را پاسخ گفته باشند، یکی دو خرما از سینی او برمیداشتند و به راه خود ادامه میدادند. اینها هیچکدام برای پسرک رضایتبخش نبود. او آمده بود تا چند نفر را به خانه ببرد. کمکم به دست و پای زائران افتاد. با خواهش و التماس دعوت میکرد تا برای صرف ناهار به موکب آنان بیایند. پدرش به او سفارش کرده بود، باید بروی و چند نفر از زائران حسین بن علی(ع) را با خودت بیاوری تا سفره ما برکت پیدا کند. بالاخره موفق شد یک پسر جوان را راضی کند تا برای صرف ناهار به خانه آنان بیاید. هر دو با هم وارد موکب شدند. چند نفر دیگر هم گوشهای نشسته بودند. پسرک کنار همان جوان نشست. اهالی موکب کمکم بساط سفره را پهن کردند. پسر جوان که میهمان نوجوان عراقی شده بود، تصمیم گرفت تا آماده شدن ناهار، میزبانش را سرگرم کند. وسیلهای برای بازی و سرگرمی نداشت. دستانش را پیش آورد تا همان «نان بیار و کباب ببر» ما بچههای ایرانی را با او بازی کند. انگار پسرک هم بازی را بلد بود و بدش نمیآمد با ميهمانش کمی سرگرم شود. میهمان دستش را پایین گرفت و میزبان دستانش را روی دست او گذاشت. بازی شروع شد. آرام بازی را با هم دنبال کردند. چندبار مرد جوان به آرامی روی دست پسرک زد. بار آخر، پسرک دستش را سریعتر کشید. شاید هم مرد جوان طوری رفتار کرد تا نوجوان میزبان دستش را بردارد. حالا نوبت پسرک بود که بازی را دنبال کند. مرد جوان، دستان پسرک را گرفت و کف دستش را رو به بالا قرار داد. بعد هم دست خودش را روی دست او گذاشت. اما پسرک نوجوان، دستش را میکشید. ميهمان چندبار به میزبانش اشاره کرد که حالا نوبت شماست که بازی را ادامه بدهید. حالا این شما هستی که باید روی دستم بزنی و من باید دستم را سریع بردارم تا .... اما پسرک نوجوان هر بار امتناع میکرد. مرد جوان علتش را پرسید. دلش میخواست بداند چرا حالا که نوبت اوست، این بازی را ادامه نمیدهد. پسرک درحالیکه دستان مرد جوان را در دستان کوچک خود گرفته بود، به او گفت: «من روی دست زائر حسین(ع) نمیزنم.» مرد جوان وقتی متوجه کلام و رفتار نوجوان میزبان شد، اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را پایین انداخت و میزبانش را در آغوش گرفت. متحیر مانده بود که چه بگوید. حرفی برای گفتن نداشت. سفره را پهن کردند و همه دور سفره نشستند. این دو نیز کنار هم نشستند. پسرک نوجوان صبر میکرد اول ميهمانش لقمه بردارد و بعد خودش لقمه میگرفت. میهمان جوان، اصلا نفهمید که چطور ناهارش را صرف کرد. همهاش در فکر بود. به حسین بن علی(ع) میاندیشید. به فرهنگی که به نام اربعین حسینی نشر یافته فکر میکرد. وضو گرفت و همانجا هم نمازش را اقامه کرد. وقت خروج، یکبار دیگر پسرک را در آغوش گرفت. او از میزبان نوجوانش چیزی آموخته بود که دیگر فراموشی نداشت. مرتب با خودش در طول سفر این جمله را زمزمه میکرد: «من روی دست زائر حسین(ع) نمیزنم.»