شاهرخ تندروصالح روزنامه نگار
در زير آفتاب/ تنها صداي توست كه ميماند، نه بهتِ گزمههاي تماشا / تنها صداي توست
فلسفه معاصر، حريمدارِ اعتبار ِ صفات انساني است و يكي از تلاشهايش، رهاندن جانِ انسانها از دوزخِ بيثمريها است، بيثمريهايي كه در سايه نمور پول و قدرت، ريشه ميدواند و ادبيات، طنين نفسهاي شكسته و خسته وجدان انسانهاست و نبضِ تپنده زندگي است آنجا كه زندگي، تنها در بوي پول و هيمنه قدرت و قلدري سنجيده ميشود و دريغا... فلسفه و ادبيات معاصر جهان، تلاش دارد تا جان مخاطبان خود را از بيثمري و بيهودگيها برهاند. آنهايي كه بر اين منوال بر فلسفه و ادبيات تأمل دارند زياد نيستند. نميتوان براي اين خانواده جمعيتي پرشمار را تصور كرد. پيوستن به كاروان روشنان فلسفه و ادبيات، قدرت نديدن بسياري چيزها را ميطلبد كه اين قدرت در همه كس سراغ گرفتني نيست. تنها كساني ميتوانند چنين قدرتي را در جان خود پرورش دهند كه توانايي درك عميق جهان معناها را در خود داشته باشند. به سهم خود متاسفم كه در روزگاري زندگي ميكنم كه ادبيات و اديبانش در جغرافياي ما حرمت و اعتبار خود را ندارند و براي طلب كردن آن، بايستي از جان خويش مايه بگذارند. يعني اينكه در ايستگاه مرگ متوقف شوند تا آنجا، اعتبارآفرينيشان نمودار شود.
استاد ما، خانم پرفسور زيگريد لطفي، رخ در نقاب خاك كشيد. بانويي فرزانه كه در قيد نام و نشان و جغرافيا نبود و مانند هر انسانِ فرزانه، شريف و دقيق، دلنگران انسان و زندگي در جهان معاصر بود.
خانم دكتر لطفي قدرت انديشه و تدوين متن به 7 زبان زنده جهان را داشتند: فارسي، آلماني، انگليسي، فرانسوي، اسپانيايي، ايتاليايي و روسي. بيش از 60سال در وطن ما زندگي كرد و ارزشش را داشت كه قدر دانسته شود و حداقل جايي كه جايش است، صدرنشين اهل فضل و دانش باشد كه نشد؛ فروتني و متانت بينظير ايشان مانع از اين بود كه حتي لب به شكوه بگشايند و در مدح خويش و منقبت فضايل خود چيزي بگويند.
او يك معلم شريف فلسفه و ادبيات بود كه با صبوري و بيهيچ چشمداشتي، ادبيات امروز ما ايرانيان را به آستانه جهاني شدن رساند و بخشي از آثار ادبي ما را به وجدان جهان عرضه كرد. بانوی اندیشه و فرهنگ، سرکار خانم دکتر زیگرید لطفی به جاودانگی پیوست. او همسر دکتر محمدحسن لطفی بود. او برای فرهنگ و ادبیات ما تلاشی بيبدیل داشت. حتما آنهايي كه با فلسفه و ادبيات سروكار دارند، ميدانند كه مقولات فهمي فلسفي و ادبي يا به قول استاد حسين پايا وجداني نشوند نميتوانند در جان انسانها زمزمه شوند. خانم لطفي نبض وجدان ادبيات ما را در رگهاي ادبيات جهان جاري ساخت. هوش بيبديل و نگراني مادرانه ايشان در روبهرو شدن با يك اثر ادبي، يك نويسنده جوان، يك جستوجوگر عالم فلسفه و انديشه، همان هوش سرشار مادر بود. نخستینبار پس از انتشار کتاب پایدیا ایشان را دیدم. كتابي در معرفي انديشه و فلسفه تعليم و تربيت كه غريب افتاد و عزلتنشين گنجينه كتابخانههامان شد. در نمايشگاه كتاب، جايي دنج، ايستاده به مهر و ادب، خامي مرا نديده گرفت و چند پرسش پیاپی پیرامون «مفهوم پایدیا» از ایشان داشتم كه پاسخهایم را به مهربانی مادرم و متانت فرزانگان مهد فلسفه و اندیشه در جان تشنهام هجی کرد. امروز احساس مادر مردگی دارم.
استاد دكتر محمدحسن لطفی! انديشمند بينظير، برآمده تبريز بزرگ ما، آبرو و اعتبار زبان و انديشه فارسي، بانوی شما، همراه هميشه شما در دستگیری مشتاقان دانش و دانایی، ما را در تنهایی تلخمان وا گذاشتند و به شما و جاودانگي پيوستهاند. ما اعتراف ميكنيم كه ادبيات امروز ما و تاریخ معاصر ما بيمدد تلاشهاي بيمثال شما و صبوريهاي بيمانند همسر بزرگوار شما چيزهايي كم دارد؛ چيزهايي كه با پول و شهرت و قدرت نميتوان سر سوزني از آن را خريد و در انبارهاي ادارهجات فرهنگ و انديشه و ادبيات انبار كرد.
آقاي دكتر محمدحسن لطفي و خانم دكتر زيگريد لطفي شما افتخار ما بودید و هستید و خواهید بود. شما، مرد و زن، حديت زندگي و بيقراري سرخورده ماييد، شما لطفِ اندیشه و ادبیات زنده ما در جهان هستید. اگر زندگي ما جاري است اگر ادبيات ما پابهپاي زندگي ميآيد و ميخواند به مدد همت شماست و دريغا كه مرگ، سايهاش را بر سر شما افكند و بانو لطفي، باز هم مرگ باز هم مرگ باز هم مرگ...
حالا اجازه ميخواهم تا به ادبيات ايران و ادبيات جهان تسليت بگويم. اجازه ميخواهم تا به فيلسوفهاي نگران حال و روز انسان و انسانيت تسليت بگويم و به نويسندههايي كه دير رسيدند و از درك مهرباني، عطوفت، شعور و وجدان بيمانند بانو پرفسور زيگريد لطفي بازماندند.
بانو لطفی در مرگ خلاصه نخواهند شد. مرگ او را از ما و فرهنگ ایران و آلمان نگرفته است. خوشبختانه جایی به نام جغرافیای جان و بیکرانه جاودانگی و گوشه دنج اندوه وجود دارد.
پرفسور زیگرید لطفی شهروند جغرافیای جان، به بیکرانگی جاودانگی پیوست و اینجا، این گوشه دنج رنج، در سوگ بانوی اندیشه و ادب تلخ است و خاموش است و چیزی از جان کم دارد... آه ما...