در دوزخ تهران، چندسال پيش بود كه شبي و شباني را به مرور نوشتههات، كوهنوشتههات گذرانديم. يادت هست؟ درد در زير پوستت ميرقصيد اما به روي خودت نميآوردي. حرمت درد را داري. زير صداي موسيقي صحرايي خش صدايت را تا ته روحم ميراند؛ ميخليد و ميرفت آن كلمهها. مينوشتي و مينوشتي و مينوشتي. نقدها و دلنوشتههايت بر سووشون. كليدر. شازدهکوچولو. شیطان در بهشت. اعجوبهاي تو مرد! همه اين را ميدانند؛ اما پُز نميدهي. ميداني عمو دولت چقدر دوستت دارد؟ ميداني چه كيفي ميكند؟ گفتم:
- استاد! عباس درباره زنانكليدر شما یه مطلب اساسی نوشته...
عمو دولت ابرو بالا مياندازد وقتي متعجب ميشود.
اِ... ! باريكلا...
سايهروشن روح پروانهاي دكتر شريعتي را خوب توصيف ميكني، دانش درد و دردمندي؛ براي سرزمين و فرهنگ خانهاي كه گردنهبندان و باجگیران و خواجگانش، پابهپای هم، همچنان در بند نقشايوان ماندهاند. يادت ميآيد؟
- وطن كجاست؟ دلم براي چه تنگ است، گاهي از خود ميپرسم... و دوست كيست؟ دلم براي كه تنگ است؟!
سرخوردهام از اين همه تكرار... كجايي عباس؟ نپال! نپال چه ميكني؟! ساعت هفت و نیم عصر بود. اواخر مرداد.
تو چيزي از كسي نميگيري. بخشندهاي. فاكتور نميفرستي. رفاقت تجارت نيست. حرمت همهچيز را داري. جان آدم را به لب ميرساني تا آدم كتابي چيزي به تو هديه بدهد، عباس! تمام كتابهاي مرا خريدي؛ خودت خريدي! ميگويي: كتاب نويسنده را بايد خريد، نه براي تشويق، براي اداياحترام به قلم و نويسنده؛ همين ساحت مهجور و غمگين مانده در سرزمين شعر و سكوت و چه ميدانم.
گريختن از جاذبهها و ويراني شهر كار هركسي نيست؛ چون گريختن از دوزخ است، نه كبوترانه، آهوانه؛ از ويراني و شهر گريختنهایت آهوانه است عباس، آهووار ميگريزي. گريختي. تهران مخوف تو را گم نكرده است. من گم شدهام حالا در لابهلاي همهمه و سرب...
نگاه عميق تو به مسائل انساني مختص چشمهاي خودت است؛ مهربان و پرسشگر... چشمهاي رندِ زيرك، پدرم شمسالحق شيراز كه هوشيارانه قهقهه ميزند بر آنچه كه جاري است... بر آنچه كه ميگذرد... اين نيز بگذرد. چشمهایت ميگويند اين نيز بگذرد... چشمهایت پر از خنده بر روز و روزگار است. با دل خونين لب خندان ميآوري جاموار... چيزهايي كه مينويسي و تاملاتي كه داري با پُز آمدن و خفیفکردن دیگران توفیر دارد. نديدم جايي در چنبره حس و حال و فانتزي احساسات آبكي يا نُنُر بازيهاي يخ و بيمايه و لوس و ابلهانه انشاءنويسان قلمرو مفلوك این روزگار محبوس كني خودت را يا ديگري را محبوس بخواهي. دريافتهایت از آزادي شريف و نجيباند. مثل خودِ آزادي كه ملعبه شورمندي حقارت و شورش حسادت بیمایگان و شیادان و کلمهفروشان مانده است. كم نيستند كساني كه بر دانش و بينش وسوسهبرانگيزت حسادت راندهاند و تا پرتگاه حسادت رساندهاند خود را. عجبا! عباس تو به چه چيزهايي توجه نداشتي و توجه نميكردي. شعلهاي از آتشفشان جان روشن انديش و آگاه در دلت قد كشيده؛ ميبينمش در يادهایت. اين است روشنفكري. حالا اين را ميفهمم. عباس تو روشنفكري. خوب پرسش ميكني. خوب تامل ميكني. مگر روشنفكري غير از اين تعهدي دارد كه خوب و درست ببيند و بيبهانه و تحقیر، روشن پرسش كند؟! تا آدم را به تأمل وا دارد... تو حرمت آدم را ميشناسي... اگر كسي توي كوه يا روي صخره نتواند با تو همراهي كند، تو قدم شُل ميكني. نمنم ميروي تا عقب مانده برسد. با تو هيچ عقب ماندهاي خود را عقبافتاده نميبيند عباس، آنجا كه تو يك قدم جلوتر باشي. اين بخشش نيست، همراهي نيست، قدرت اعتماد بخشيدن به كسي و كساني است كه حرمت نگهدار خود نيستند. ديگران پيشكش.
گفتم:
لامصب تو فيلسوفي...
خنديدي.
گفتم:
چرا نقد نمينويسي؟ مگر نميبيني به بهانه نقد، روزمزدهاي نسیهنویس چه به حال و روز ادبیات و فرهنگ و اندیشه ميآورند. ... تو كه اين همه خوب و عالي، زير و بم و جيك و پيك شعر و داستان را در ميآوري پس چرا نمينويسي؟...
خنديدي.