غلامرضا امامی نویسنده مترجم و منتقد
از خودم گله دارم. از خودم گله دارم که چرا مهربانتر نبودم؛ چرا با خودم مهربانتر نبودم و گاه از خودم دلخور شده بودم. از خودم گله دارم که چرا بیشتر به سفر نرفتم؛ از خودم گله دارم که چرا به سادگی دروغهایی را باور کردم. از چشم هم گله دارم که چرا سراب را «آب» دیدم. از گوشهایم که سخن حق را گاه نشنیدم...
از خودم گله دارم که: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، سبکباران ساحلها ندانستند حال ما را...
از دلم گله دارم که دل بستم به آنانکه مهر را قدر ندانستند! اما بر وفایم و بر مهرورزیام پای فشردم. گله دارم از شادیهای زودگذر...! گله دارم که گاه باور کردم آنچه از رادیو و تصویر رنگی تلویزیون و اینترنت دیدم، شنیدم و یکسره حرف بود...
از خودم گله دارم که چرا گفتارها را به محک نزدم؟
از پاهایم گله دارم که چرا به گاه رفتن تند نرفت؛ از دستهایم که چرا به گاه نوشتن صریح ننوشت...! از چشمهایم گله دارم چرا از کودکی روی برگرداند که در زبالهها دنبال «روزی» بود. چرا یاسمن را نبوئید، یاس را ستایش نکرد و همیشه چشم به بهار داشت و نمیدانست که در زمستان هم میشود بهار را آفرید...
بیش از هر چیز اگر بخواهم گلهگزار باشم، از دل و دیده گله دارم که شاعر گفت: بسازم خنجری نیشش ز پولاد/ زنم بر دیده تا دل گردد آزاد! هر چه زیبا بود و دیدم، به دیده نگریستم، دوست داشتم و به دل نشاندم اما در گذر زمان دریافتم همه زیباییها خوب نیستند و همه خوبیها زیبا نیست.
باری؛ باری؛ باری... گله دارم که در زندگی در جاده دل راندم اما این گله پشیمانی نیست.
بازهم اگر زاده شوم بر راه دل میروم. میافتم اما باز برمیخیزم چرا که خورشید عشق در انتهای جاده دستم را میگیرد...
گله دارم که روزگار نوجوانی و جوانیام در کانون پرورش فکری کودکان به شور و شوق گذشت، به نوشتن و ویراستاری، به ترجمه و بازآفرینی! و حالا پس از سالها کارگزینی کانون میگوید: پرونده گم شده است. یعنی نه بازنشستگیای، نه بازخرید و نه عناوینی از این دست.
گله دارم از خودم که چرا باور کردم و به سخنانی گوش دادم که راست نبود.
گله دارم از دوستانی که میخواهند با آنها تماس بگیرم و وقتی تماس حاصل میشود، منشی مربوطه میفرمایند: از کجا زنگ میزنید؟ مگر دوستی که میشناسد، فرموده باشند: اگر از ریاست جمهوری یا مقاماتی از این قبیل تماس گرفتند، فالفور وصل کنید اما در غیر این صورت بگویید جلسه دارند!
گله دارم از جلسات بیحاصل. گله دارم از وعدههای توخالی؛ از خودم گله دارم که گاه چرا گلهها را از یاد بردم و ندانستم که انسانیم؛ میافتیم و برمیخیزیم، میخوابیم و بیدار میشویم؛ مهم این است که حس بیداری، حس عشق و حس دوستی در ما زنده بماند.
گله دارم از خودم اما به خودم میگویم وقتی جلو آینهام و از خودم میخواهم که روز دیگری آغاز شده است امیدوار باش؛ امیدوار... گلهها کاری از پیش نمیبرد...
در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟
هرچه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگرکه عشق ندارید
وای شما !!! دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید ...هیچ نیرزید
عشق بورزید..
دوست بدارید!
...عشق