| برنا مسروری|
حالت گرفته. دلت از همه جا پره. به خاطر پریشانی و کج خلقیات، از صبح تا عصر در محل کار غر زدی و توی خیابون هم چند تا دعوا کردی. خلاصه انرژی نداشتهات تخلیه شده و رسیدی خونه. فقط شانس اهل خونه است که بیرونند و از گزند اخلاق تلخات در امان. با خودت فکر میکنی شاید اگه دوش بگیری حالت کمی بهتر بشه؛ ولی باز هم فرق چندانی نکرد. فکر میکنی خوندن یه کتاب خوب همیشه حالت را بهتر کرده، چرا حالا نکند؟ اما چشمهایت خستهتر از آن است که بتوانی خطوط و واژهها را دنبال کنی. دنبال یه فیلم میگردی که ارزش دیدن داشته باشه، اما نداری. نه اینکه تو نداشته باشی، دیگه نیست! انگار سینما هم تموم شده، مثل موسیقی و خیلی چیزهای دیگه. فیلمهای قدیمی را هم انقدر دیدی که همش را از حفظی و نیازی به تکرارش نمیبینی. تلویزیون را حتی امتحان هم نمیکنی. تنها یک راه داری؛ بری سراغ بازی کامپیوتری و همینطور که داری میبازی از هیجان کاذبش لذت ببری و از ته دل بخندی به همه انتقادهایی که از این بازیها میشود. همش هم به یک دلیل ساده؛ این که به رغم جفنگ بودنش امروز تو را نجات داد و همچنین زن و بچهات را پس از برگشتن به خونه.