مهدیه و محمدرضا هیچوقت نمیخندند، حتی هدیه هم نتوانست لبخندی بر لبان این کودکان بیاورد، با این حال یکی پدرش را طلب کرد و دیگری آرزو داشت خانهای داشته باشند.
خبرگزاری مهر نوشت: مهدیه خیلی سرد ما را به خانه دعوت کرد بدون هیچ لبخند یا حرفی... فقط با دست اشاره کرد بفرمایید بالا... خجالت میکشید اما از او خواستیم چند دقیقهای کنار ما بنشیند... گفتیم: کلاس چندمی؟ گفت: دوم ابتدایی... کتاب و دفتر خریدید؟ فقط کتاب و کیف خریدم و بعد رفت آورد تا ببینیم... وقتی هم بسته کامل لوازمالتحریر فانتزی همراه با دفتر و مداد و جامدادی و قمقمه و... را به او هدیه دادیم، خیلی خوشحال شد اما باز هیچ لبخندی روی لبانش نبود!
ساعت حدود ۹ شب یک شماره همراه ناشناس چندینبار تماس گرفت. بعد هم پیامک داد: من یک خانواده زندانی هستم لطفا پاسخ دهید! وقتی تماس گرفتیم گفت: یکماه است خانه نداریم و هر شب باید خانه یکی از اقوام شب را روز کنیم... دو فرزند بهنام محمدرضا ۱۳ساله و مهدیه ۸ ساله دارم که باید مدرسه بروند اما به کدام آدرس؟...
قول دادیم برای شنیدن داستان زندگی این خانواده زندانی میهمانشان باشیم.
آنها خانوادهای ۴نفره بودند که پدرخانواده بهدلیل جرمی که مرتکب شده باید ۱۵ سالی را در زندان بماند. سالهای اول اوضاع بد نبود و آنها در خانه پدرشوهر زندگی میکردند اما فشار اقتصادی موجب شد تا از آنها بخواهند خانه را ترک کنند چون برای معاش باید اتاق را به مستاجری که کرایه میدهد، میدادند. این خانواده ۳نفره اسباب و اثاثیه را گذاشته و خانه را ترک کردند. یک شب خانه خواهر، یک شب پدر و یک شب هم اقوام یا آشنایان... اما زندگی به این روش بسیار سخت بود تا اینکه فصل مدرسهها آغاز شد و این یعنی افزایش مشکلات یک خانواده زندانی...
همسر این زندانی میگوید: پدرم هماکنون با همسر دومش زندگی میکند که از آن هم یک پسربچه ۱۰ساله دارد. حالا وقتی من و فرزندانم در این خانه ۵۰متری هستیم کمی شرایط سخت است و هردو باید هم را تحمل کنیم. قبلا در پاکدشت زندگی میکردم برای همین میتوانستم کار کنم و معمولا در خانهنگین کفش میزدم اما بعد از زندانیشدن همسرم آواره شدم و چند جایی هم برای کار اقدام کردم که به دلیل اینکه باید صبحها فرزندانم را کیلومترها به مدرسه برسانم کمی دیر به سرکار میرسم و همین موجب شده کار مناسب پیدا نشود.
مادر مهدیه و محمدرضا میگفت: پدرم راننده تاکسی است اما بهدلیل بیماری که دارد زیاد نمیتواند کار کند. خرج زندگی ما همان ۱۸۰ هزارتومان یارانه و ماهانه ۷۰ هزارتومان کمکهزینه کمیتهامداد است. قبلا ماهانه ۱۵۰هزار تومان انجمن حمایت زندانیان هم کمک میکرد اما براساس قانون انجمن، بعد از یکسال، کمکها قطع شد. برای همین از این ماه دیگر همین ۱۵۰ هزارتومان را هم نداریم.
مشکلات مالی این همسرزندانی موجب شده فقط سالی ۲بار برای ملاقات با همسرش از تهران به زندان اراک برود. این بانوی خودسرپرست ۳۵ ساله تنها خواستهای که داشت کار و خانه بود. میگفت: حتی یک زیرزمین هم باشد راضی هستیم چراکه حضور ما در خانه کوچک پدر موجب اذیت همسر پدرم میشود و بچهها با هم درگیر هستند.
از مهدیه خواستیم با ما بیشتر صحبت کند. گفتیم چه آرزویی داری؟ سکوت کرد... گفتیم: هنوز خجالت میکشی؟... بالاخره به هر زحمتی بود قلم و کاغذ به این دختر خانواده زندانی دادیم تا آرزویش را بنویسد.
او نوشت: من دوست دارم بابام بیاد.
کمی درمورد وقوع جرم و اجرای قانون با محمدرضا و مهدیه صحبت کردیم و از آنها خواستیم تا بیشتر هوای مادرشان را داشته باشند و سعی کنند بیشترین توان خود را صرف تحصیل کنند. اما محمدرضا آرزوی متفاوت داشت و گفت: به اعتقاد من الان خانه برای ما خیلی اهمیت دارد.
هرچند که به آنها قولی ندادیم اما گفتیم که شاید روایت زندگی شما موجب کمک خیرین شود با این حال توکل به خدا، گرهگشای تمام مشکلات است.
لحظه آخر هردو خواهر و برادر را روی پلههای حیاط نشاندیم تا عکس یادگاری از آنها داشته باشیم که دخترک گفت: به مادرم کمک کنید چون خیلی گریه میکند.