اندیشههای تابناک مردم کوچه و بازار
روایت دیگر درباره پرورش و تربیت کودکان از قلم جعفر شهری بر کاغذ جاری شده است. تاریخنگار تهران قدیم که به تعبیر دوستاناش درباره زندگی مردم تهران در گذشته «عریاننویسی» کرده و هرچه زیبایی و زشتی بوده، بیتعارف آورده است، در این حوزه نیز آنچه از شیوه تربیتی خانوادهها در دورههای قاجار و پهلوی اول میدانسته، برایمان ضبط و ثبت کرده است. آنچه روایت او را از نوشتههای عبدالله مستوفی متمایز میکند، توجه او به مردم کوچه و بازار در این زمینه است ... «حرف پوست خربزه بجای کفش و پوست هندوانه بجای کلاه ورد زبان جملگیشان و (اگر همه بخواهند با سواد و علم و هنر بشوند پس خلاپاککن و جاروکش و سقا که بشود) از اندیشههای تابناکشان که ... بگوششان خورده بود و در آخر اینکه (اگر پسر باشد هفت هشت ساله که شد نانِ خودش را درآورده، اگر دختر، یکی برده نانش میدهد ...) و با این سخنانِ ناسنجیده خود را از زیر بار مسئولیت خارج میساختند، و روی همین اندیشههای غلط نیز بود که از میان هزار مرد و زن دو نفرشان که سرشان به تنشان ارزیده، بشود انسانشان خطاب کرد دیده نمیشدند، و از نظر سلامت بدتر از وضع ظاهر و از وضع اخلاق زشتتر از وضع سلامت و از جهت فهم و هنر و کار و کسب و زندگی و امور معاش از جمله خرابتر و نه مردشان مرد و نه زنشان زن و از انسان بودن اینکه روی دو پا راه بروند، به شهادت تصاویرشان که موید آن بود (یعرف المجرمین بسیماهم) میبودند.بچهها چگونه بزرگ میشدند؟ تا طفل و کودک بودند وسیله رشد و سرگرمیشان اینکه در کوچه و معبر میان خاک و کثافات و آب و لجن جویها لولیده با یکدیگر دعوا و نزاع بکنند و چون پا از کودکی بیرون نهادند. اگر پسر بودند به جائی پادوی و شاگردی نهاده شده یا دم دست پدر و خویش و قوم فرمانبری بکنند و چون بقول خودشان از آب و گل درآمدند، یعنی به نوجوانی رسیدند، یا جزء لاتها و ولگردها و مزاحمین سربار جامعه گشته و یا خیلی که (حدت) کنند طوافی، طبقیای، گردو و دوغ و حلوا و شکرپنیرفروشی، چیزی امثال آن بشوند، و در بزرگی هم زیاد که ترقی کرده سر در میان سرها درآورند، بقالی، عطاری، نانوائی، قصابی، سبزیفروشی، چیزی مانند اینها شده، بالاترینشان که شغل بازوئی و صنعت پیدا کنند؛ آهنگری، پینهدوزی، کفاشی، دواتگری، سلمانیای، کاسبی مثل اینها، یا خانهشاگرد و نوکر خانه و اداره و قزاق و امنیه و آژان بشوند.
دخترهایشان هم چندانکه به هشت و نه سالگی برسند به پیری، جوانی، سالمی، علیلی، پولداری، بیپولشان فروخته از سر باز کنند و فرزندان اینان که دنبالرو پدر و مادر بشوند».
پایانبخش روایت جعفر شهری پرسش و پاسخ او با یک پدر در آن زمانه است که موضوعی مهم را در خود نهفته دارد ... «پدری را گفتم این رسم فرزندداری نبوده که همه سر بخشونت برآوری. جواب داد بجز این ندیده که بکار ببرم».
تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم؛ زندگی، کسب و کار، جعفر شهری، جلد اول
ماجرای مکتبخانه شخصی خاندان مستوفی
عبدالله مستوفی، کارگزار حکومتی در دورههای قاجار و پهلوی، در زمره کسانی است که با نگارش رخدادهای زندگی خویش، منبعی جذاب از دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی ایران در دورههای یادشده برجای گذاشته است. او از خانوادهای اعیانی است که پدران و پسران آن تقریبا در یک سده، مشاغل دیوانی و حکومتی را در اختیار داشته و نسلبهنسل آن را به بعدی واگذاردهاند. تربیت فرزند در چنین خانوادهای از رجال از موضوعات مورد توجه بوده است، همانگونه که این تاریخنگار در کتاب ارزشمند خود به جزییات آن اشاره میکند؛ نکتههایی که میتواند ذهن ما را نسبت این مساله در گذشته، روشن کند. روایت عبدالله مستوفی را از جایی میخوانیم که او آماده رفتن به مکتبخانه است ... «کمکم موقع درس خواندن من هم فرارسید. یکروز ساعت خوش کردند و مرا با یک کلهقند نیم منی و یک توپ قدک برای آخوند بمکتب فرستادند. بالاخانة سردر مدخل حیاط که میدانیم از سمت چپ در مدخل پلان داشت، مکتبخانه خانوادگی ما بود. ... زیادتر از بیست سال است که تمام دختر و پسر و نوه و برادرزادههای پدرم هر یک کم و بیش با این مکتبخانه سروکاری داشته اند و از مدتی پیش همیشه این مکتبخانه دائر بوده و معلمی داشته است.
... بچهها از شش هفت سالگی بمکتب میآمدند. تا هفده هیجده سالگی مشغول بودند از الفبا شروع کرده بعد از قرآن بفارسی و صرف و نحو عربی و منطق و معانی و بیان میرسیدند و در این سن از مکتبخانه خارج میشدند. هرکدام قریحهای داشتند دنبال تحصیل خود را در خارج میگرفتند و خود را کاملتر میکردند و آنها که استعدادی نداشتند، و نیز بهر جا که باید برسند رسیده بودند، با همان سواد فارسی و خط و املاء و ادبیات جزئی قناعت میکردند و وارد زندگانی میگشتند. ... از این مکتبخانهها در منزل اعیان همه جا دائر بود. اگر کسی استطاعت فراهم کردن وسائل آنرا نداشت، با اجازه پدر خانوادهای که مکتب خانه داشتند، پسر خود را با ماهی پنج قران، یا منتها یک تومان باین مکتب میفرستاد.
در مکتبخانه ما چنانکه دیدیم جز اعضای خانواده و حول و حوش کسی از خارج درس نمیخواند. بچه نوکرها هیچوقت اجازه نداشتند با آقازادهها درس بخوانند زیرا حقاً تصور میکردند که این قبیل بچهها که تربیت درستی ندارند، اخلاق بچهها را خراب میکنند. ملل راقیه امروزی دنیا هم که در پارهای از مدارس عمومی خود شرایطی برقرار کردهاند که دست هر بقالزاده و بچه دلاکی بآن نرسد، جز اجرای همین منظور قصدی ندارند. بعدها که من تازه پرسی پیدا کردم، این بچه را بعقیده خود طوری تربیت میدادم که یک کلمه حرف مخالف ادب نزند. حتی یکروز که با او نشسته، مشغول صحبت بودم عنکبوتی از گوشهای درآمد و بلافاصله غیب شد. من قدری دنبال آن گشتم و تکرار میکردم «عنکبوت کجا رفت؟» در این ضمن حیوان از گوشهای سردرآورد. پسر چهار ساله گفت آقاجان اوناها! – گفتم چی؟ گفت کبوده! و نخواست لغت را که بعقیده او استهجانی در قسمت اول آن بوده است، تمام بگوید. همین آقازاده را بمدرسه فرستادم بعد از دو سه هفته، در ضمن مذاکره مطلبی گفت: «زکی» من بچه را بحد خود کامل تحویل جامعه دادم، محیط او را پائین آورده بود، بر من چه تقصیری است که آنچه شبها باولاد خودم میخوانم فردا محیط تمام رشتههای مرا پنبه میکند؟ شک نیست که طبقه پائینتر از مجالست با بچه اعیانها چیزهائی که از آن اطلاعی ندارند میاموزند و کمکم طبقه پائینتر هم تربیت میشوند، ولی فرع آنست که اکثریت با طبقه اعیان باشد در صورتیکه اکثریت با طبقه پائینتر است. این است که بچه اعیانها با تربیت خانوادگی باین مدارس میروند و با تربیت اکثریت خارج میشوند. اگر فکری داریم برای معالجه این درد باید بکار بریم و الا جامعه باخلاق طبقه پائین درمیآید و هیچ راهی برای علاج آن نیست. اینکه امروز اشخاص غیر مادی که بمعنویات بیشتر اهمیت بدهند کمتر برمیخوریم بواسطه همین نقص تربیتی است که جامعه را با دزدان با چراغ مواجه میکند». روایت دیگر مستوفی به جایی بازمیگردد که برای او لله ای در نظر گرفتهاند تا تربیت او را زیر نظر بگیرد. تاریخنگار ما اما ذیل این موضوع، نشان میدهد که پسرها و دخترها حتی در خانوادههای رجال نیز برنامه تربیتی چندان متفاوتی از دیگر طبقات جامعه نداشتهاند ... «کمکم برای من از میان نوکرهای در خانه لله ای هم معین شد. این لله با اینکه گرکانی و اسمش حسین بود، نمیدانم بچه مناسبت؟ باو کابلی میگفتند ... از وقتیکه برادرم بمکتب رفته بود و من در خانه تنها شده بودم بیشتر مرا باین لله میسپردند که از تنهائی بمن بد نگذرد و ضمنا از شیطانیها و سوالات خسته کننده من هم راحت باشند. این لله وقتی صبحها میآمد مرا از اندرون ببرد، برای اینکه تشویقی هم از من کرده باشد، میگفت: «آقای گل گل گلما قربان» من اینقدر عوام و ساده نبودم که از این قربان صدقه لله رام شوم ولی چون واقعا توی خانه تنها بودم و دختر بچههای همبازی من، کار خانگی داشتند و نمیتوانستند گوشه بازی مرا بگیرند، خواهینخواهی، بیرون میآمدم». شرح زندگانی من؛ تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه، عبدالله مستوفی، جلد یکم