| فریبا خانی | نویسنده |
انتهاي واگن، روي زمين نشسته بود با تلفن همراهش حرف ميزد. يك مانتوي آبي كوتاه تنش بود و يك جين مشكي! چشمهايش پراشك بود. تمام طول راه گريه ميكرد و حرف ميزد!
«داغونم! مامانم افتاده از چهارپايه، استخون ساق پاش خرد شده، ديابت داره لعنتي... ميدوني كه مامان ديابت داره... دكترا ميگن، گچ نميشه گرفت. بابام تو اين هاگيرواگير سكته كرده. آره بيمارستانه. من موندم دوتا مريض... فكر كن. اونوقت اون آشغالا، اون رئيس بيشرفمون پدر منو درآورده... من كه ديروز استعفامو دادم اومدم بيرون. مجيد، من آدم ضعيفي نيستم. خودت كه منو ميشناسي... ولي نميدونم چرا گريهام ميگيره!»
بعد با بغض ادامه داد: «الو، صدا قطع و وصل ميشه... آخه توي متروم. الو صدامو داري؟!»
«ممنون، نميخوام... خودم يه گلي به سرم ميگیرم. اين مشكل منه... باشه... باشه.»
به ايستگاه تجريش رسيديم. خيلي از مسافرها پياده شدند و قطار خلوت شد. اما او هنوز روي زمين نشسته بود و با سرعت شماره ميگرفت.
«مامان، نقشم گرفت! يوهو... همين امشب 5ميليون ميريزه به حساب... مجيد ديگه!
« آره، خيلي اين پسره خره...»