شماره ۳۶۶ | ۱۳۹۳ شنبه ۸ شهريور
صفحه را ببند
ما به هم زل می‌زنیم، چون از هم می‌ترسیم

|طرح نو | سارا شمیرانی| 30 ثانیه‌هایی که در آسانسور می‌گذرد 30 ثانیه‌های عجیبی است. حد فاصل بین طبقه اول تا چهارم، یا منفی یک و طبقات بالاتر که زمان بودن در آسانسور را طولانی‌تر می‌کند. همان 30 ثانیه‌هایی که آدم‌های داخل آسانسور گرد دور هم می‌ایستند و خدا می‌داند در همان مدت کم، چه فکرها و اتفاقاتی که از ذهنشان نمی‌گذرد. برعکس فیلم‌های خارجی که مردمانش با اطمینان رو به در آسانسور می‌ایستند و تنها به خروج فکر می‌کنند، آدم‌ها این‌جا همدیگر را زیر نظر دارند مبادا با یک سر چرخاندن کیف پولی، موبایلی از کیف و جیب‌شان کم شود و آدم‌های داخل آسانسور که می‌توانند بالقوه هرکدام‌شان یک دزد یا مزاحم باشند، آزار و اذیتی ایجاد کنند. دوستی برایم تعریف می‌کرد آسانسور یکی از متروهای تهران را کشف کرده بود. آسانسوری خلوت که خیلی زودتر از پله‌های پیچ در پیچ و نفسگیر مترو آدم را به خروج هدایت می‌کرد. آسانسوری که خیلی‌ها از وجودش بی‌خبر بودند و اگر هم کسی آن را پیدا می‌کرد نه سالمند بود و نه معلول، که تنها جزو آدم‌های خسته‌ای بود که حوصله نفس‌های به شماره افتاده بعد از طی کردن 60 تا پله را نداشت. همان دوست تعریف می‌کرد که یک شب و درست زمان خلوتی‌های متروی همیشه شلوغ، یک آدم با ظاهر نسبتا ترسناک با او سوار آسانسور شده است. آدمی که اگر چه توی چشم‌هایش زل نزده اما روبه‌رویش ایستاده و منتظر بالا رفتن آسانسور شده. همان دوست بعدها تعریف می‌کرد که در همان چند ثانیه و تا قبل از این‌که آسانسور یکباره دچار مشکل شود و از حرکت بایستد به همین چیز فکر کرده است. به این‌که ممکن است هر لحظه این آدم با هیبت ترسناکش چاقو را بگیرد کنار پهلویش و دار و ندارش را بخواهد و او هم از ترس، بین طبقه منفی یک و دو تمام دار و ندارش را دو دستی تقدیمش کند. فکرهای بد گاهی به ثانیه هم نمی‌رسند برای این‌که به ذهن هجوم بیاورند. برای همین هم ممکن است در کمتر از یک دقیقه تا ته یک قصه را بروید و برگردید. حالا تصور کنید درست وسط فکرهای مختلف و ناجوری که همه ذهن شما را درگیر کرده، آسانسور از حرکت می‌ایستد. همه جا تاریک می‌شود و فکرها به صد برابر اندازه قبلی می‌رسد. فکرهایی که در تاریکی و یک آسانسور گیر کرده بین طبقات با یک آدم غریبه که حالا چشم‌هایش با نور کم‌جان موبایل  ترسناک‌تر هم شده می‌تواند دمار از روزگار هر کسی در بیاورد. دوستم تعریف می‌کند که در همان 5 دقیقه‌ای که ماموران مترو برای کنترل آسانسور اقدام کنند و دوباره چراغ کم‌سوی اتاقک روشن شود حتی به ماجرای به قتل رسیدن توسط این مرد و دیدن مراسم تشییع جنازه خودش هم فکر کرده و کل اتفاقی که در 7 دقیقه تمام شده، او را به اندازه همه سال‌هایش ترسانده. ماجرا اما بین ترس‌ها و دلهره‌هایش تمام می‌شود و با باز شدن در آسانسور، مرد با هیبت ترسناکش بدون هیچ حرفی و متشخص‌تر از هر آدم دیگری مسیرش را می‌گیرد و می‌رود. آب از آب تکان نمی‌خورد و همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد ...
 ما آدم‌های ترسو؛ ما آدم‌هایی که چشم در چشم هم زل می‌زنیم و همدیگر را خلافکار می‌دانیم و به یکدیگر اعتماد نداریم، اینجور وقت‌ها بیشتر می‌ترسیم. وقت‌هایی که از یک کوچه خلوت عبور می‌کنیم اما به محض این‌که می‌بینیم یک غریبه از روبه‌روی‌مان می‌آید مسیر عوض می‌کنیم تا مبادا اتفاقی برایمان بیفتد، بدون این‌که حرفی زده باشیم آدم‌های دور و برمان را بد تصور می‌کنیم و مدام منتظریم هر دستی روی شانه‌هایمان از پشت‌سر، یک اتفاق ناخوشایند باشد که قرار است همه زندگی ما را زیر و رو کند. دست خودمان نیست. این روزها از هر گوشه و کناری، بین زمین و آسمان خبرهای بعضا بدی می‌شنویم که ما را به همه دور و برمان بدبین کرده است.

 


تعداد بازدید :  230