شماره ۶۴۳ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۱ شهريور
صفحه را ببند
دردسرهای زیاد دانستن

|  نسرين قرباني  |

توي دلم گفته بودم: «كاش همه چيز به اين راحتي بود.» گاهي آنقدر از رسيدن به چيزي كه سال‌ها انتظارش را مي‌كشيديم، در خلسه فرو مي‌رويم كه واقعيت‌ها را نه آنگونه كه هست، بلكه به آن شكل و شمايلي كه دوست داريم در ذهن مي‌سازيم و مي‌پرورانيم و بزرگ مي كنيم. پدر خسته و نگران بود و نمي‌ديدم. نمي‌خواستم ببينم. حرفي از صادق نمي‌زد اما همين‌قدر كه مي‌توانستم بدون حسي از ترس و تحقير شدن كنارش باشم، همين كه علي از سر و كولش بالا مي‌رفت دنياي سال‌هاي دورم را كمي ترميم مي‌كرد. مثل زخمي كه ديگر سر باز نمي‌زند اما جايش تا هميشه هست تا يادت باشد روزي بوده.
ميم گفته بود: «براي رسيدن به خواسته‌هاتون پافشاري نكنين، اگه مصلحت باشه درست ميشه. بندازين تو دلتون بسپارين به زمان، به وقتش جوري درست ميشه كه خودتونم حيرون بمونين.»معاشرت‌هاي پدر مثل نخ كاموا، كه يك دفعه بكشند، كم و كوتاه شده بود، تبديل به ويروسي شده بودم كه همه براي فراز از مرضي مسري، ازم فرار مي‌كردند. پدر خسته بود و من دلگير از دنيايي كه توي واقعيت فرو ريخته بود.
برشي از كتاب ويولا


تعداد بازدید :  361