شماره ۶۳۹ | ۱۳۹۴ سه شنبه ۲۷ مرداد
صفحه را ببند
پیداست که ابلیس به صحرایمان کشانده است
پالایش مخاطب در مسأله‌ فقدان، سرگشتگی و جست‌وجو در رمان «جای خالی سلوچ»

محسن پورمظفر منتقد ادبی

«کجایی‌ ای مرد؟ کجا بوده‌ای، ‌ای مرد؟ کجا‌ ای سلوچ که آواز نام‌ات درای قافله‌ایست در دور‌دست‌های کویر بریان نمک!»
جای خالی سلوچ، بند سوم، ص ۴۵۲ ـــ محمود دولت‌آبادی
۱- گئورگ لوکاچ در کتاب نظریه‌ رمان، آن‌گاه که رمان را روح زمانه‌ مدرن برمی‌شمرد از مفهومی به نام انسان مسأله‌دار صحبت می‌کند. انسانی جست‌و‌جوگر که جست‌و‌جوی‌اش نتیجه‌ تقابل آن چیزی است که در دنیای واقع وجود دارد و آن چیز دیگری که در ذهن فرد می‌گذرد. جست‌و‌جویی که در آن انسان مسأله‌دار در مقام حیرت برمی‌آید و سفری را از زندان واقعیت که برایش جانکاه، گنگ و بی‌معناست، آغاز می‌کند تا از بند آن‌چه که هست رهایی یابد، همچنین او «ماجراهایی را می‌جوید تا در آنها خود را به اثبات رساند، آزمایش شود و با اثبات خویش، ذات خود را کشف کند» تا در وادی معرفت قدم بردارد.
2- محمود دولت‌آبادی در رمانِ «جایِ خالیِ سلوچ» زیستِ خانواده‌ای روستایی را تصویر می‌کند که طی «اصلاحاتِ ارضی» یا همان «انقلابِ سفید» زمین‌شان از دست شده است و لرزه‌هایِ این «انقلابِ سیاه» آنها را در وادیِ هویتِ از دست رفته و کسبِ هویتِ جدید سرگشته کرده است: «ناپدید شدنِ سلوچ نشانه‌ ناپدید شدنِ آن چیزی است که او از لحاظِ اقتصادی و اجتماعی در جامعه‌ روستایی‌اش بدان متکی است» و «سرگشتگیِ مرگان بیانگرِ سرگشتگیِ همه‌ جامعه و بی‌هویتیِ مردم در این دوره‌ تاریخی از تحولِ اجتماعی است.»
اما سرگشتگیِ قهرمانِ رمانِ دولت‌آبادی، «مرگان»، هم واقعی‌تر و هم درونی‌تر از آن است که به رویه‌هایِ ابتداییِ رمان تقلیل یابد. «مِرگان»، انسانِ مسأله‌داری است یک روز صبح سویه‌ گنگ و بی‌رحمِ واقعیت (آن‌چه که هست)  او را از مدارِ روزمره خارج می‌کند.
«مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود.» و همین سطر ابتدایِ آن وضع جانکاه و گنگ و بی‌معنایی ا‌ست که مرگانِ حیران را وامی‌دارد تا در فقدانِ سلوچ، سفری درونی را آغاز کند. سفری درونی برای رهایی از زندانِ واقعیت، آن‌گاه که واقعیت «أنا لجئون»-گویان او را در بند کشیده‌ است. آن‌جا که احساس می‌کند سلوچ خود را جدا کرده و دور انداخته است، «ناخنی به ضربه قطع شده که بیفتد» یا آن‌جا پسرش عباس را که از ترسِ مرگ موی سپید کرده در برابرِ خود می‌بیند: «این عباسِ او نیست، پیش می‌آید. لبِ چاه ایستاده است، تکان نمی‌خورد. خیره مانده است. خشک. قاف‌نی. آفتاد می‌دود، می‌تابد:  موهایِ سر و ابروهایِ عباس یک‌سر سفید شده‌اند!»
یا آن‌جاتر که «هاجر» را به «علی گناو» داده و دخترکش در حجله مثلِ یک «ماهیِ کوچک، رویِ خونِ خشکیده‌ نهالی افتاده است.» اما آن‌چه که باید باشد، آن‌چه که آرزو می‌شود بر آن‌چه که هست غلبه می‌کند و سفرِ درونیِ «مرگان» بیرونی می‌شود و خیال جایِ واقعیت را می‌گیرد و در وهمش «سلوچ» را پیدا می‌کند:
«برخاستند. اما نه «مرگان». «مرگان» همچنان بر لبِ جوی، نشسته ماند، چشم به درازنایِ جوی. کسی می‌آمد. مردی می‌آمد. جنازه‌ای می‌آمد. آدمی پوشیده در شولایی خون‌آلود. بیلی به دست داشت. سلوچ از دهنه‌ کاریز بیرون آمده بود.»
۳. اما مسأله بیش از آن‌که بر سرِ مفهومی باشد که دولت‌آبادی به آن می‌پردازد و حتی بیش از آن‌که مسأله‌ کهن‌روشی‌ باشد که هر نویسنده‌ای در این‌جا دولت‌آبادی  در اثرِ خود  در این‌جا جایِ خالیِ سلوچ  به کار می‌گیرد تا در هر سبکی به هر صورتی احوالاتِ زمانه‌ و جامعه را خلاقانه بازنمایی کند؛ مسأله‌ مخاطبی است که با اثر مواجه می‌شود. تکیه بر مخاطب همان سویه‌ای است که از سمتِ جامعه برمی‌خیزد و روی به سویِ ادبیات دارد. جایِ خالیِ سلوچ صرفا یک نمونه است. نمونه‌ای که مخاطبانش در برخورد با اثر مرگان‌وار در فقدانِ سلوچ‌شان به جنگِ واقعیت می‌روند و امر مفقود زندگی‌شان را وا نمی‌دهند. سرگشتگی را به بهای رسیدن به معرفتی تاب می‌آورند.
هربرت مارکوزه می‌گوید: «کارکردِ هنر ــ یکی از کارکردهایِ هنرــ به ارمغان آوردنِ آرامشِ روحی برایِ بشریت است» چرا‌که «هنر به‌عنوان محصولی از تخیل یک نمودِ صرف است، اما حقیقت و واقعیتِ ممکن که در این نمود و هنر به ظهور می‌رسد، قادر است واقعیت دروغین و کاذب وضع موجود را خُرد کند.»
و این خرد شدن، چیزی نیست جز پالایش ذهنِ مخاطب و امید به آن‌چه که می‌تواند باشد، امید به این‌که «زیبایی روزی دنیا را نجات خواهد داد.»


تعداد بازدید :  865